| | | | | | |
|
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را |
|
ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را |
|
|
نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را |
|
چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را |
|
|
چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را |
|
چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را |
|
|
از برای عز دیدار سیاوخشی و شش |
|
همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را |
|
|
عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را |
|
عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را |
|
|
هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس |
|
دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را |
|
|
آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی |
|
بند برنه در نهانخانهی خموشی آه را |
|
|
از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن |
|
هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را |
|
|
درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس |
|
کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را |
|
|
عقل بافندهست منشان عقل را بر تخت عشق |
|
آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را |
|
|
گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست |
|
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را |
|
|
پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ |
|
گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را |
|
|
درد موسیوار خواهی جام فرعونی طلب |
|
بادههای عافیت سوز و ملامت کاه را |
|
|
هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک |
|
بار عندالله باشد تخم عبدالله را |
|
|
کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز |
|
حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را |
|
|
باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی |
|
پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را |
|
|
چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس |
|
زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را |
|
|
ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را |
|
کو هیچ به از خود نشناسد دگری را |
|
|
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی |
|
پس چون که ندانی بتر از خود بتری را |
|
|
پس غافلی از مذهب رندان خرابات |
|
این عیب تمامست چو تو خیره سری را |
|
|
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق |
|
محرومتر از تو نشناسم بشری را |
|
|
مرحومترم از تو و این شیوه ندانی |
|
زین بیش بصیرت نبود بیبصری را |
|
|
من سغبهی تسبیح و نماز تو نیم هیچ |
|
این فضل همی گویی ای خواجه دری را |
|
|
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد |
|
بیهوده همی گویی زین صعبتری را |
|
|
فرمان تو بردن نه فریضهست پس آخر |
|
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را |
|
|
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا |
|
آنجا چه بقا ماند نور قمری را |
|
|
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی |
|
دانی خطری نیست کنون محتکری را |
|
|
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در |
|
کم گیر ز ذریت آدم پسری را |
|