| | | | | | |
|
وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد |
|
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد |
|
|
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی |
|
که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد |
|
|
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا |
|
سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد |
|
|
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد |
|
سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد |
|
|
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه |
|
نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد |
|
|
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن |
|
چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد |
|
|
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا |
|
بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد |
|
|
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را |
|
که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد |
|
|
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی |
|
هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد |
|
|
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد |
|
سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد |
|
|
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد |
|
که شادی خانهی دل در میان شهر غم سازد |
|
|
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند |
|
نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد |
|
|
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی |
|
که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد |
|
|
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد |
|
که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد |
|
|
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا |
|
که آه عاشقان از بتکده بیتالحرم سازد |
|
|
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق |
|
غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد |
|
|
عروس عشق بیکس نیست با هر ناکس از کوری |
|
کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد |
|
|
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد |
|
طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد |
|
|
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی |
|
هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد |
|
|
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون |
|
اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد |
|
|
هر آن چشمی که عشق از طلبهی خود سرمهای دادش |
|
سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد |
|
|
چه میگویم که داند این مگر آن کز دل صافی |
|
سنایی وار خود را بندهی شاه عجم سازد |
|