سه سال در دربار ایران/فصل ششم: مسافرت به فراهان، وبای عام
فصل ششم
مسافرت به فراهان-وبای عام
یکی از خوشیهای شاه این است که گاهبهگاه به سفری دراز در ایران یا در خارج مملکت برود. گردش در داخله امری خارق العاده نیست زیرا که اجداد او نیز به چنین سفرهایی اقدام میکردهاند ولی سفر به خارج ایران چنان که میدانیم در حین مسافرت اول اعلی حضرت شاهنشاه فرنگستان موجب تعجب عدۀ زیادی از مردم گردید.
بدیهی است که ناصرالدینشاه عزمی فوق العاده به خرج داد تا توانست که از تختی که اجداد او تا دم مرگ به آن چسبیده بودند موقتا کناره بجوید و به رغم عادات جاریه از سرحد مملکت خود قدم فراتر بگذارد و ثابت کند که مردی است صاحب اراده و فطانتی عالی و افکاری بلند و عاشق کسب معلومات جدید و مایل به رساندن فواید آنها به رعایای خود.
ناصرالدینشاه گذشته از کارهای تازۀ دیگری که تا عهد او بدعت به شمار میرفته بر هر نوع مانع از جمله مخالفت روحانیون که به شمهای از قدرت ایشان سابقاً اشاره کردیم غالب آمده و مدارسی تأسیس کرده است که در آنجا معلمین خارجی به شاگردان تعلیماتی میدهند که در حداقل با معلومات پر از خرافات و کوتاهنظرانۀ ملاها فرق دارد.
این قبیل مؤسسات که افتخار آن به شاه برمیگردد البته منتج نتایج خوب خواهد شد و از همین اکنون آثار خیر آن مشهود است و لازم نیست که انسان خیلی موشکاف باشد تا فکر جدید و روح آزادمنشانهای را که در میان شاگردان جوان این مدارس یا تحصیلکردگان آنجا وجود دارد دریابد.
برای آن که بتوان میزان لیاقت شخصی را دریافت باید اعمال او را در محیطی که شناختن مقدماتی آن از واجبات است در نظر آورد، چنانچه ما اروپاییان با طرز حکمیت مخصوص به خود بخواهیم نظری در باب شاه ایران بدهیم اگر در حق او بیانصافی نکرده باشیم لابد به اشتباه رفتهایم.
چه اشتباهاتی که عدهای به همین طریق در باب ناصرالدینشاه کردهاند و من از آن جمله ذیلا دو فقره را که در اروپا اتفاق افتاده و به خاطرم مانده است به عنوان نمونه ذکر میکنم.
در طی سفر سال ۱۸۸۹ مکرر از عدهای شنیدم که از وضع بستر شاه صبح که از خواب برمیخاست شکایت داشتند در صورتی که شاه هیچ وقت در بستری که برای او میگستردند نمیخوابید و جز در بستر خاص خود در بستری دیگر استراحت نمیکرد. این بستر عبارت بود از یک توشک و چند بالش و لحاف که آن را در مفرشی میپیچیدند و همهجا با او همراه میبردند. چه در عمارات سلطنتی چه در زیر چادر شاه هیچ وقت تخت و متکا استعمال میکرد.
رختخواب او را هر شب بدون تغییر در روی قالی که گاهی یکی از نمدهای کار طهران را هم در روی آن میانداختند پهن میکردند به همین جهت بایستی که یکی از مستخدمین کثیف که میدانسته است که شاه فقط در رختخواب خود میخوابد با لباس در بستری که خصوصا جهت شاه گسترده بودهاند خوابیده و کثافاتی را که دیگران صبح از شاه میدانستند از او باشد.
نمونۀ دیگر آنکه در طی مسافرت شاه کمتر شهر بزرگی بود که پس از مدتی اقامت آهونالۀ تجاری را که چیزی به شاه فروخته یا نفروخته بوده و بیآنکه شاه خواسته باشد متاعی پیش او فرستاده بودند نشنیده باشیم.
این بازارهای خوشباور که شاید اگر شاه قدم به مغازۀ ایشان میگذاشت تمام دکان خود را به افتخار قدوم او تقدیم میکردند مدعی بودند که قیمت جنسهای فروخته شده را شاه نپرداخته یا این که تمام قیمت آنها تأدیه نشده است.
تا آنجا که من میدانم اعلیحضرت همیشه تمام و کمال پول صورت حسابها را میپرداخت، احتمال کلی دارد که این وجوه پس از آنکه از دست شاه خارج میشد پیش از آنکه به دست صاحبان مال برسد اگر تمام آن لوطیخور نشده باشد قسمتی از آن به جیب واسطهها فرو رفته باشد. بیچاره شاه چه میتوانست بکند؟ آیا اخلاق زیردستان او فقط به این علت که از سرحد ایران خارج شدهاند عوض میشد؟
این بود دو نمونه از حکمیتهای غلطی که مردم چون شاه را درست نمیشناسند و بیش از همه حال اطرافیان او را نمیدانند دربارۀ او کرده و ندانسته او را به نسبتهایی از این قبیل متهم ساختهاند.
۶ مه = ۹ شوال
شاه چون خود را از شر امتیاز دخانیات راحت میبیند از اینکه میتواند امسال مسافرت تابستانی خود را به وضع عادی برگذار کند بسیار خوشحال است، به همین جهت دیشب در باغ گلستان جشنی شبانه برپا کرد. فانوسهای اطریشی که به درختان آویخته بودند از دور به میوههای درخشنده بیشباهت نبود و آنها که به شکل طنابهای رنگارنگ از چنارهای بلند آویزان بودند نمایش آویزهایی از گل را داشتند. این فانوسها را طوری ترتیب داده بودند که در خیابانها در حکم سقفی نورانی بود و در بعضی نقاط که آنها را به نخهای نازکی در بالای حوضها بستهاند نور آنها در آب میافتد و آسمانی را نمایش میدهد که ستارگان در آن چشمک بزنند.
جمعیت زیادی از اعیان و صاحبان مشاغل مهم که در تماشای این منظره خیره ماندهاند از اینطرف به آنطرف گلستان قدم میزنند و زنان اندرون پشت پنجرهها تا آخرین طبقۀ شمس العماره مشغول تماشای جشنند و منتظرند تا نامحرمان از گلستان بیرون بروند و خود را به داخل باغ بیندازند.
بیچاره قوها که خوابشان بر هم خورده لابد نه از این جمعیت زیاد نه از این کثرت بیجای روشنایی چیزی میفهمند. با این حال ابدا وقار خود را از دست نمیدهند و با کمال مناعت مثل موجوداتی که هیچ تغییری احوال ایشان را بر هم نمیزند در آب فرو میروند و بیرون میآیند.
۱۰ مه = ۱۳ شوال
امروز مادر ولیعهد مظفر الدین میرزا در اندرون فوت کرد. وقتی که من رسیدم شکوهالسلطنه در حال احتضار بود. هیچ مداخله و معالجهای فایده نداشت.
از مشهد چنین خبر میرسید که وبا که از مدتی قبل در افغانستان ظاهر شده بود از هرات رو به مشهد میآید حتی به خاک ایران هم رسیده و در تربت شیخ جام ظاهر شده است.
۱۱ مه = ۱۴ شوال
شاه به عنوان مقدمۀ سفر به عشرتآباد رفته و ۴۸ ساعت در آنجا مانده است و این عادت اوست که قبل از شروع به مسافرتی طویل چنین سفرهای کوتاهی میکند تا ببیند که اثاثۀ اردو کامل و اسباب حرکت مجهز و آماده است یا نه و اگر نیست نواقص را به مأمورین گوشزد کند.
من مشغول معالجۀ یکی از نسوان حرمم که با وجود چشم درد بسیار شدید میخواهد به هر قیمتی باشد با شاه به مسافرت بیاید. این زن سابقاً طرف محبت کلی شاه بوده و از سوگلیهای مخصوص او به شمار میرفته است، اما جوانی کجایی که یادت بخیر! اگر چه هنوز چیز زیادی از سن او نگذشته ولی مدتهاست که برگشتن ورق روزگار را فهمیده و رسیدن دورۀ ادبار خود را احساس کرده است و این از آن روزی بوده است که ستارۀ بخت خواهر جوان او درخشیدن گرفته و آفتاب طلعت خواهر بزرگتر را تحت الشعاع قرار داده است.
عایشه خانم و لیلی خانم خواهران میرزا عبد اللّه خاناند که مردی شریف است.
این دو خواهر مدتهاست که در حرمسرای شاهی سر میکنند و حالیه که آتش هوی و هوسهای سابق فروکش کرده به مهربانی با هم به سر میبرند حتی منزلشان نیز یکی است و هر دو پروانهوار گرد دختر لیلی خانم که دخترکی زیبا و موبور است و چشمانی درشت و سیاه و ابروانی پیوسته مثل مادر خود دارد و نمونۀ کامل زیبایی پیش ایرانیان به شمار میرود دور میزنند.
۱۴ مه = ۱۷ شوال
این دفعه دیگر حرکت از طهران جدی شده و شاه کالسکهای شش اسبه که سه سورچی مأمور راندن آنها هستند برای دورۀ مسافرت تحت اختیار من گذاشته است. برخلاف سالهای گذشته امسال از دروازۀ جنوب شرقی پایتخت بیرون رفتیم و پس از عبور از جادۀ شاهزاده عبد العظیم و گذشتن از طرف راست برج ری بعد از دو ساعت به کهریزک رسیدیم و در زیر چادرهایی که قبلاً در زیر سایۀ درختها در محلی خنک زده بودند منزل کردیم.
۱۵ مه = ۱۸ شوال
بعد از آن که عقبماندگان رسیدند عدۀ ما به ده هزار نفر رسید با چهارده هزار اسب غیر از حیوانات بارکش قریب به دویست و پنجاه زن از نسوان حرم نیز با ما همراه بودند. عایشه خانم با این که یک تخته پنبه روی چشمان خود گرفته چون خواسته است که از زنان دیگر عقب نماند با زحمت زیاد مسافرت میکند و تمام وحشت او این است که مبادا زنی دیگر جای او را بگیرد. عجب این است که هیچ اتفاقی نمیتواند جلوی این قبیل خیالات جنس زن را بگیرد. داستان امینه اقدس نابینا و فالج و سفر پر از زحمت او در رکاب شاه که سابقاً به آن اشاره کردیم یکی دیگر از همین قبیل نمونههاست. این خانم هم فرصت را از دست نداده و جزء ملتزمین رکاب است ولی این دفعه در کالسکه است و از سفر با اسب صرف نظر کرده تمام سعی این زنان این است که اگر هم مورد علاقه شاه نیستند باز به او نزدیک باشند تا در عداد فراموششدگان به شمار نروند و به این ترتیب از او جلب عنایتی کنند.
پس از آن که از کاروانسرای حسنآباد گذشتیم به چادرهای اردو که آنها را در طرفین جاده در روی زمین مرطوب زده بودند فرود آمدیم. من چادرهای خود را به نقطۀ بلندی بردم تا از رطوبت محفوظ باشم ولی این عمل فایدهای نداشت، ناچار از راه احتیاط چند دسی گرم سولفات دوکینین خوردم و قدری از آن را هم به نوکران خودم دادم.
در زبان فرانسه مثلی است که: «اگر میخواهی که راهی دورودراز بروی اول مرکوب خود را مجهز ساز» ، به همین نظر چون حال در مرحلۀ اول سفر هستیم باید احتیاطات لازمه را رعایت کرد چه اگر تب شما را گرفت محکم میچسبد و به آسانی از شر آن رهایی نخواهید یافت.
در خوراندن سولفات دوکینین به نوکران حتی به قاطرچیان خود به خصوص وقتی که دیدم که همگی آنان زیر باران مانده و سراپا خیس شده بودند هیچ تردیدی به خود راه ندادم بلکه احتیاط را لازم شمردم.
بعد از یک ساعت تمام به منزل تازه یعنی به قلعۀ محمد علی خان که قلعهای است سنگستانی واقع در طرف چپ جاده رسیدیم.
جاده در این قسمت ناتمام و بریدهبریده است زیرا که چندی قبل از شورش اخیر به ساختن آن شروع کرده بودند ولی بر اثر پیشآمد مزبور متروک ماند. قسمتهای ناتمام جاهایی است که زمین کوهستانی است یا محتاج به تسطیح بوده. پلی بر روی رودخانه بستهاند که پنجاه متر طول دارد در صورتی که عرض رودخانه از پنج متر متجاوز نیست. همین کیفیت میفهماند که رودخانه در موقع طغیان تمام دهانههای پل را میگیرد.
وزیر مختار ایران در وینه به این امید که جای برادر مرحوم خود جهانگیر خان را بگیرد و با اردو همراه بود در اینجا دچار حادثهای شد به این معنی که چون شاه او را به حضور طلبید و او خواست که با جثه درشت خود از گودالی بپرد و ملتفت عرض آن نشد تعادل را از دست داد و در گودال افتاد و پایش پیچ برداشت.
۱۷ مه = ۲۰ شوال
علیآباد از آبادیهای متعلق به امینالسلطان است و در دامنه تپهای قرار دارد و دورادور آن حصاری از گل کشیده و حافظ آن چند برج بلند است. پیش از آنکه به آنجا برسیم از بالای تپه کمارتفاع خشکی دریاچه ساوه را که طول آن از عرضش به مراتب بیشتر است دیدیم. کسی به من گفت که تشکیل این دریاچه نتیجه شکسته شدن سدی است که آن را یکی از اعیان به قصد آباد کردن املاک خود به ضرر خیر عموم باعث شده است.
این دریاچه خواه از شکستن سدی تشکیل یافته باشد خواه به طریقی دیگر محل آن در نقطهای قرار دارد که چند رودخانه از جهات مختلفه به آنجا متوجه میشوند و در این گودال شور فرو میریزند. این گودال مرکزی ظاهراً ته دریاچه شور عظیمی است که سابقاً این اراضی را در زیر داشته و وسعت آن به مراتب از وسعت حالیۀ دریاچه ارومیه بیشتر بوده بنابراین طبیعی است که غیر از نمک مخلوط به شن اثر دیگری هم از آن بر جای مانده باشد.
روز بیست و یکم شوال را در علیآباد ماندیم اما به وضع بسیار بدی زیرا که هوا از شدت گرما طاقتفرسا بود و اسبان ما غذای کافی نداشتند. منزل ما در بیابان ریگزار و خارج آبادی قرار داشت و در آن هیچچیز جز چند سیاه چادر ایلیاتی دیده نمیشد به علاوه در آبادی هم هر چه به دست میآمد به غارت مسافرین رفته بود. من دو نفر سوار به این سیاهچادرها فرستادم و ایشان به زحمت زیاد توانسته بودند قدری کاه و جو برای اسبهای ما بخرند. این بیچارهها به قدری فقیرند که زندگانیشان روزبهروز میگذرد و استطاعت این که خوراک بیش از یک روز چند حیوان بارکش را که حیاتشان بسته به حفظ آنهاست تهیه ببینند ندارند.
۱۹ مه = ۲۲ شوال
امروز پس از عبور از کاروانسرای کوشک نصرت ابتدا قدری به سمت مغرب راندیم بعد متوجه جنوب شدیم و دریاچه ساوه در این حال طرف دست چپ ما قرار داشت.
از اینجا به بعد داخل جلگۀ قم میشویم. در این جلگه که از طرف مشرق تا چشم کار میکند کشیده میشود گاهی ریگستانهایی به نظر میرسد که آب و باد آنها را درست کرده گاهی هم تختههایی از نمک به چشم میآید که در نور آفتاب موج میزنند و بیشباهت به چشمههای آب نیستند.
اما آب! افسوس که در این نواحی قطرهای از آن وجود ندارد و اگر هم تصادفا چیزی از آن به دست آید شور و تلخ است و چون همه بر این کیفیت مطلعند هر کس از راه احتیاط به قدر حاجت آب آشامیدنی با خود برمیدارد و این احتیاطی است بسیار بجا.
وقتی که بعد از چهار ساعت حرکت با کالسکه به منظریه رسیدیم دیدیم که از پنج فرسخی گنبد طلای مزار حضرت معصومه در آفتاب میدرخشد. فراشها در برافراشتن چادرها به زحمت زیاد افتادند زیرا که زمین سست است و میخهای چادرها درستگیر نمیکنند.
۲۰ مه = ۲۳ شوال
راه از منظریه تا قم مستقیم است فقط در وسط راه قدری منحرف میشود تا از روی پل دلاک بگذرد. این پل به قول مشهور کار یک نفر دلاک است.
در منتهی الیه راه گنبد طلا و منارههای مزار حضرت فاطمه معصومه ساخته شده. وجود این مزار در این نقطه بر آن باعث آمده است که شیعیان از جمیع نقاط اموات خود را برای دفن به اینجا بیاورند چنان که شاه صفی و شاه عباس و شاه سلیمان از سلسله صفویه و فتحعلی شاه و محمد شاه از سلسله قاجاریه در این محل مدفونند، ناصرالدینشاه هم در همین نقطه در کار تهیه قبری جهت خود هست و امینالسلطان هر سال برای فاتحهخوانی بر سر قبر مادر خود به اینجا میآید.
شهر قم پر از سید و ملاست و خدا میداند که چقدر سید و ملا از برکت مزار حضرت معصومه در این شهر نان میخورند.
چون شهر قم را خانمی تحت حمایت دارد حکومت آن را هم شاه به خانمی که دختر ارشد او یعنی فخر الملوک باشد واگذاشته است.
قم در وسط باغستانهایی سبز و خرم واقع شده و سبزی تیرهفام درختان به خوبی از رنگ سرخ و زرد تپههای اطراف مشخص است.
آبادی شهر در ساحل راست قمرود ساخته شده. عرص این رودخانه فوق العاده زیاد است و میرساند که در مواقع طغیان آب آن زیاد میشود. اردوی ما را در ساحل چپ قمرود در فاصله کمی از آخرین خانههای شهر زده بودند، شاه و اندرون در باغ پردرخت و آبی جا داشتند و سایرین در اینطرف و آنطرف حتی در بستر رودخانه پراکنده از یکدیگر زندگی میکردند.
سه روز اقامت در چنین محلی که غیر از مزار حضرت معصومه هیچ جای دیدنی ندارد واقعا بسیار زیاد بود به خصوص که در این دهانه دشت کویر گرما بیداد میکرد.
من اکر تمام وقتم به تفقد حال مریضانم نمیگذشت باز قسمت اعظم آن در این کار صرف میشد چه غیر از مریضان سابق عریضۀ دیگری هم پیدا کرده بودم و آن دختر زیبای باغبانباشی بود که شاه با وجود حمل پنج ماهۀ او راضی نمیشد که از آن خانم زیبا دقیقهای دور بماند و در این سفر تکان کالسکه حال او را منقلب ساخته بود.
اما عایشه خانم با وجود سه روز استراحت باز شفا نیافته بود چه این زن بوالهوس که عجلهای برای شفا یافتن خود داشت به دستور خالهزنکها احمقی را برای معالجه آورده و آن احمق هم نمیدانم چه گردی در چشم او ریخته و درد او را چند برابر زیادتر کرده بود. در این ساعت عایشه خانم از شدت ناله امان همه را بریده و سراسر اندرون را به رقت آورده است. دقیقهبهدقیقه فراش است که به در چادر من میآیند و به محض این که مرا میبینند نفسزنان میگویند زود! زود! شاه تو را احضار کرده است.
من دویدم و عایشهخانم را که چند ساعت قبل رو به شفا دیده بودم با چشمانی مشاهده کردم که از شدت التهاب میسوختند و حال آنها بر اثر گردی که در آنها ریخته شده بود از هر وقت دیگر بدتر بود.
البته بر خانم سخت ناگوار بود که به خبط خود اقرار کند اما در مقابل وضع خطرناکی که پیدا کرده بود چاره نداشت. بیچاره اقرار کرد و به تمام امامها قسم میخورد که این کار به دستور نصیحتگویان نفهم صورت گرفته و او همیشه کمال اعتماد را به معالجات من داشته و از این بابت ممنون بوده است. به گفتۀ شاعر «قسم میخورد اما اندکی دیرتر از موقع آن هم برای آنکه دیگر به قسم او اعتماد نکنند» .
باری این تجربه برای او بسیار گران تمام شد، باز خدا کند که مفید افتد.
همین که به چادر خود برگشتم دیدم عایشهخانم به گمان این که اوقات من تلخ شده است یک طاقه شال برای من فرستاده و خواهش کرده است که دنبالۀ معالجه را رها نکنم.
مریض سوم من که مهارتش در رستن از دامهای سیاسی به مراتب بیشتر از هنر او در نیفتادن در بند و بستهای درباری است چون با ادامۀ سفر امید بهبود پای پیچ خوردۀ او نمیرفت به دستور من برگشت و من به او امید دادم که این پیشآمد به پیشرفت منظورهای سیاسی او کمک میکند.
وزیر مختار ایران در وینه مصلحتاندیشی مرا فورا پذیرفت و برگشت و من یقین کردم که امیدواری من در باب اجابت مقاصد او در پیشگاه شاه صحیح بوده چه در ملاقات آخری که بین ما اتفاق افتاد مشار الیه به من گفت که از صدقهسر همان حادثه شاه امتیاز مشروبات و الکلیات را که سابقاً به فیلیپار داده بود بدون هیچ خرجی ملغی نمود و در عوض امتیاز راهی را در آذربایجان به او واگذاشت که آن هم هیچ وقت دنباله پیدا نخواهد کرد.
۲۳ مه = ۲۶ شوال
منزل آیندۀ ما طایقون است که تقریباً در چهار فرسخی قم قرار دارد. جهت حرکت ما جانب مغرب بود و بعد از آنکه به انتهای دشت و یک ساعتی منزل رسیدیم به زمین بلندی وارد شدیم که طایقون در آن طرف آن واقع است. این زمین وسیع شبیه به محوطه مستدیری است که دورادور آن را کوه به کلی گرفته و در این کوهها قللی تیز و گرد شبیه به دهانههای آتشفشانی مکرر دیده میشود.
هیچ لازم نیست که کسی آب اینجا را بیاشامد تا شوری و تلخی آن را بفهمد. هر جا که مسیل خشکی دیده میشود یک طبقه نمک روی آن خوابیده است.
۲۴ مه = ۲۷ شوال
راه تا مدتی در همین سرزمین مرتفع بود، بعد از آنکه از قلعه چم که در طرف دست چپ ما قرار داشت گذشتیم به نیزار کنار قمرود رسیدیم، آب صاف و خنکی یافتیم که زیاد شور نبود و چون آب دیگری نبود همه از آن رفع عطش کردند.
در میان راه حاکمی سوار بر اسب با یک عده سوار مجلل رسید. چون نزدیک آمد قیافه خوشنمای حکیم الممالک را شناختم. از این حسن تصادف و از این که یکی از همکاران با محبت و دوستداشتنی خود را در اینجا یافتهام کمال مسرت به من دست داد.
حکیم الممالک هم در همان ایامی که یحیی خان در فرانسه تحصیل میکرده در آنجا به تکمیل معلومات مشغول بوده، هر دو زبان فرانسه را در کمال خوبی یاد گرفته و هر دو از منبع مهر و محبت و مناعت و از خودگذشتگی مخصوص فرانسه بهرهای وافی بردهاند.
حکیم الممالک بعد از بیرون آمدن از مدرسه متوسطه به کار تحصیل طب پرداخته و طبیب بیرون آمده است ولی این هنر چندان به سعادت و اقبال او کمک نکرده چه اگر شاه غیر از طبابت شغل دیگری به او در دربار یا در ولایات رجوع نکرده بود گذران زندگانی او دچار اختلال میشد، با این حال باز هم همه وقت کار او از این بابت خوب نبود، حکیم الممالک حاکم ولایتی است که ما باید از آن بگذریم و آمدن او به استقبال شاه از هیمن بابت است.
۲۵ مه = ۲۸ شوال
ارتفاع زمینی که ما از آن میگذریم قدمبهقدم بیشتر میشود و هر روز به سرزمین بلندی میرسیم که تقریباً عین همان زمین دیروزی است یعنی همان بیابان و همان محوطۀ مستدیر تکرار میشود.
در دودهک شاه پسر خود ظلالسلطان را که در اصفهان مقیم است به حضور خواست و پسر ظلالسلطان یعنی جلال الدوله که به تازگی حکومت یزد را به او دادهاند از طهران با ما در رکاب شاه است.
احضار ظلالسلطان که هیچ کس نسبت به او محبت ندارد باعث بعضی صحبتها شده و هرکس از قساوتها و اعمال مستبدانه او سخنی میگوید.
در اینجا معلوم شد که شایعه قتل مشیر الملک به دست او صحت نداشته بلکه شاهزاده او را حبس کرده و بعد از آنکه تمام اموال او را به مصادره گرفته دستش را به کلی از کارها کوتاه نموده بوده است. مشیر الملک بیچاره هم چون دیگر آه در بساط نداشته دیوانه شده و به همان وضع جان سپرده است.
میگفتند که شاه ظلالسلطان را برای همین احضار کرده است که در باب این عمل به او توضیحاتی بدهد، بعضی هم میگویند که اصلا مسافرت شاه برای آن است که خود شخصا به این کار رسیدگی کند چنان که در قم از کسان مشیر الملک و دیگران جزییات قضیه را به تفصیل تمام و بیش از همه در باب دارایی که ظلالسلطان بر آن دست انداخته تحقیقات کافی به عمل آورد.
۲۶ مه = ۲۹ شوال
دلیجان دارای چشمههایی است که آب آنها اگر چه کاملاً گوارا نیست باز تلخی و شوری آنها از آبهایی که تا اینجا دیده بودیم به مراتب کمتر است.
قلل بعضی از کوههای اطراف بیشباهت به قلعههای خراب نیست، طبقات متوالی صخرههای عظیم به شکلی منظم و مطبق است که گویی دست انسانی آنها را به این شکل روی یکدیگر چیده و آنها را به این وضع بر روی همدیگر سوار کرده است.
۲۷ مه = ۳۰ شوال
بعد از گذشتن از ریگستانهای بلندی که طی آنها سه ساعت طول کشید چشم ما به واحات سبزی که از دور نمایان گردید روشن گشت. قدری دورتر از تیمور که از طول آن گذشتیم قطعات ستون و خرابههای دیگری است که باید متعلق به زمانی خیلی پیشتر از زمان ما باشد. اگر سد اینجا را که شکسته تعمیر کنند و آب را به اراضی دور دستتر برسانند این ناحیه آباد و سرسبز خواهد شد.
محلات قصبه بزرگی است مرکب از ده پایین و ده بالا. اردوی ما را بالای ده پایین در سرچشمه رودخانهای زدند. در این محل چشمههای چندی است که از آنها به مقدار غیر متساوی آب میجوشد و پس از به هم پیوستن رودخانهای را درست میکنند. از وقتی که از طهران بیرون آمدهایم این اول دفعهای است که آبی که شور و تلخ نیست میآشامیم. ظاهراً این آب آشامیدنی است ولی چون اهالی میگویند که سوء هاضمه میآورد باید در شرب آن احتیاط کرد. پنج روز در محلات در کنار همین سرچشمه که آب آن بعد تقسیم و باعث خنکی و طراوت باغهای آن میشود اقامت کردیم. چادرهای ما را در اطراف همین باغهای خرم پراکنده از یکدیگر زده بودند ولی چون روی زراعت مردم که هنوز محصول خود را برنداشته بودند منزل کرده بودیم به این بیچارهها صدمه بسیار وارد آمد.
شاهزاده منوچهر میرزا که به عکاسی عشق و در این فن کمال مهارت را دارد از اقامت ما در اینجا استفاده کرده و با میرزا فروغی منشی اعتمادالسلطنه به تماشای خرابهها رفت.
این دو تن چندان چیزی که قابل اعتنا باشد نیافته بودند ولی در نزدیک ستون مربع شکلی که قاعده آن سخت آسیب دیده بود پس از قدری کاوش به مقداری استخوان انسانی در میان گودالی که به عقیده ایشان حوضی بوده ولی آجرهای دور آن معلوم نبود برخورده بودند. شاید این گودال محصور که پر از استخوان بوده یکی از همان گورستانهای خشتی باشد که یونانیها بعد از جنگها مردههای خود را در آنها دفن میکردند. میرزا فروغی از آنجا یک جمجمه بالنسبه تمام با چند پیکان مفرغی و مسی همراه آورده بود.
این جمجمه به کلۀ یک نفر عرب بیش از هر جنس دیگر شبیه است به همین جهت شاید حق با اعتمادالسلطنه باشد که این گورستان را متعلق به زمانی میداند که اعراب ایرانیان را به زور سلاح به دین اسلام آورده و بعد از حرکت از عربستان در همین نواحی با ایرانیان چند جنگ کردهاند.
اما پیکانهای فلزی که طول آنها از ۵ تا ۷ سانتیمتر است نوکهای تیزی دارند شبیه به سر نیزه که طول زمان آنها را کند کرده و یکی از آنها این اختصاص را دارد که نوک آن را به ضرب چکش کج نمودهاند و آثار ضرب چکش بر آن نمودار است.
در قبرستانهای قدیمی از این قبیل اسلحههای کج شده زیاد دیده میشود و ظاهراً این کار را برای آن میکردهاند که بعد از مرگ کسی سلاح او را دیگری به کار نبرد.
ظلالسلطان که به اینجا وارد شده بود چهار اسب اصیل و مقداری فرش و پارچههای سنگین قیمت و بعضی نفایس دیگر تقدیم پیشگاه پدر خود کرد با چند کیسه اشرفی. گویا ظلالسلطان با تقدیم این هدایا میخواست اسباب ترضیه خاطر ملوکانه را فراهم کند تا دیگر پاپی دارایی مشیر الملک نشود.
حکیمالممالک که اگر روزگاری چیزی از مال دنیا به چنگ او بیفتد از راهی غیر از راههای معمول به ظلالسلطان است فقط یک تخته قالی سلطانآبادی به شاه پیشکش کرد ولی همین یک تخته قالی به آن اندازه وسعت داشت که آن را باریک شتر کردند و از جهت بافت نیز خالی از اهمیت نبود زیرا که نقش آن از سادگی صنعت قالی در زمانی که آن را بافته بودند حکایت میکرد.
۱ ژوئن = ۵ ذیالقعده
بعد از طی چهار فرسخ راه از محلات به آبادی اره رسیدیم. در بین راه طرف دست راست از دو تا سه کیلومتر رشتهکوهی بود طبقهبهطبقه مثل این که از پایین تا قله پلکانی منظم ساخته باشند. سپس از چند تپه گذشتیم و در میان گردوغبار زیاد به جلگهای که اره در آنجاست وارد شدیم.
از قم تا اینجا منزلی نبود که باد و غبار دست از سرما بردارد اما هیچ جا از این حیث مثل اینجا نبود. در ورود به اردو تا به دو قدمی چادرها نرسیدیم نمیتوانستیم آنها را ببینیم و کسانی که قبلاً چادرهای خود را نزده بودند مجبور شدند که برای این کار منتظر آرام شدن باد بنشینند.
چشمۀ زیبای محلات که تا آن اندازه ما را فریفتۀ ظاهر دلربای خود کرده بود تمام آن خوشی را که به ما داده بود از دماغ ما بیرون آورد به این معنی که همراهان تا توانسته بودند از آن آب صاف نوشیده و با آن استحمام کامل کرده بودند و هیچکس گمان نمیکرد که در باطن این آب مضرتی پنهان باشد. در ایران همه جا صحبت این است که آب پیدا میشود یا نه و اگر پیدا میشود سالم است یا موذی.
خلاصه همراهان بعضی از اختلال معده مینالند بعضی دیگر از حدت تب، من هم احساس کردم که باید مقدار سولفات دوکینین را که معمولا میخوردم قدری بیشتر کنم.
۷ ژوئن = ۶ ذیالقعده
از جلگۀ خاکآلود اره به کوهستانی رفتیم که حاصلخیز و پرجمعیت به نظر میرسید زیرا که چند آبادی مثل خورآوند و خوکان و رودبار در اطراف آن دیده میشود. بعد از سه ساعت راه رفتن با کالسکه در میان جادههای سخت و مزارع به آبادی چوگان رسیدیم در اینجا ظلالسلطان از شاه اجازۀ مرخصی گرفت و به اصفهان مقر حکومت خود برگشت.
هنگامی که من در حرم به ریختن دوا در چشمان عایشه خانم مشغول بودم شاه به میان چادرهای نسوان اندرون آمد و در چادر لیلی خانم که تب شدیدی داشت میرزا زینالعابدین جراح را که متخصص این قبیل کارهاست دید و خطاب به او گفت: «درست مثل آدم نه مثل الاغ» . وقتی که این خطاب شاه را نسبت به میرزا زینالعابدین که مردی زیرک است و در حرفۀ خود نیز بیهنر نیست شنیدم پیش خود گفتم که اگر شاه بعضی از همکاران دیگر میرزا زینالعابدین را به این خطاب مخاطب ساخته بود به مراتب بجاتر بود.
تا امروز عایشه خانم هیچ وقت از خواهر خود که فرزندش غالباً در همین جا به بازی مشغول است صحبتی به میان نیاورده بود. امروز که حال چشمانش بهتر و نشاط سابقش قدری پایدارتر شده مدتی مرا به درددل کردن پیش خود نگاه داشت و گفت بیماری چشم من از روزی که دیدم شاه به خواهرم لیلی عشق میورزد و جز گریه چارهای نداشتم شروع شده است زیرا که در مذهب ما گرفتن دو خواهر وقتی که هنوز یکی را طلاق ندادهاند حرام است. شاه که این سنت و بسیاری از سنن دیگر را زیر پا گذاشته بود هر دو خواهر را در اندرون نگاه میداشت و عایشه خانم بیچاره به همین سبب تصور میکرد که شاه هنوز نسبت به او محبتی دارد.
۳ ژوئن = ۷ ذیالقعده
از اینجا تا انجدان سه فرسخ راه است اما چه راهی؟ راهی که فقط قاطر از آن میتواند بگذرد و عبور کالسکه از آن بسیار مشکل است چنان که ما در راه چون کالسکه در رسیدن به تختهسنگ یا گودال از زمین به هوا میپرید چند بار مجبور شدیم پیاده شویم.
در راه شکار زیاد است چنان که هنوز به کوه نرسیده چند آهو از جلوی ما گریختند. در آن طرف جاده که مدخل دشت وسیع سلطانآباد است یک عده از همراهان که اسب را بر کالسکه ترجیح داده بودند مقداری مرغ از جمله باقرقرا شکار کرده بودند. این مرغ از قرقاول کوچکتر و به مرغ کارتاژ (قرطاجه) شبیه است از جهت پر و بال و انتهای سیاه بالها به قرقاول شباهت تام دارد.
ورود ما به این جلگه از جهت جنوبی آن صورت گرفت و راه شمال را پیش گرفتیم. ساعت یازده بود و نمایش با شکوهی از سراب پیش چشم ما نمودار گردید، در پای بیپایان آرامی به نظر میرسید که مثل آیینه میدرخشید و جنگلی دیده میشد که دم به دم شکل درختان آن در افق تغییر میکرد اما اندکی بعد تمام این مناظر محو گردید و جز بیابان سوزانی که در زیر آفتاب بیپناه قرار داشت چیزی دیگر بهجا نماند. همه کس میداند که سراب از خصایص ممالک گرم است و من از وقتی که در ایران هستم چند بار نمونههایی از آن دیدهام و سابقاً هم در الجزایر و تونس نظایر آنها را دیده بودم.
انجدان و اردوگاه ما نقطهای است که نسبة آبی فراوان دارد و در کنار دشت است و در وسط آن کوهی مجزا قرار گرفته که بیشباهت به کلاه پاسبانان ما که چندین برابر بزرگ شده باشد نیست.
گرما و باد و غبار به هیچوجه دست از سر ما برنمیداشت، با این حال سه روز دراز در این محل ماندیم.
۶ ژوئن = ۱۰ ذیالقعده
دیشب یکی از زنان اندرون مرد، هنوز جسدش سرد نشده بود که او را در قبرستان آبادی به خاک سپردند و بلافاصله یعنی ساعت پنج صبح اردو را راه انداختند.
راه ما متوجه جهت شمال شرقی بود از دامنۀ کوههایی که طرف دست چپ قرار داشت و دست راست ما جلگۀ وسیع سلطانآباد است.
ما از ساعت ده وارد سلطانآباد شدیم در حالی که از گرما پخته و از گردوغبار کور شده بودیم. شاه و اندرون و صدراعظم در عمارت حکومتی منزل گرفتند و من به فاصلۀ کمی از ایشان در منزل شخصی اقامت اختیار نمودم، دیگران هم به همین وضع در منازل خصوصی مردم رحل اقامت انداختند فقط اسبها و اثاثۀ سفر را در خارج شهر در اردو نگاه داشتند.
سلطانآباد اهمیت خاصی به جز این که مرکز تجارت عمدۀ قالی است ندارد این شهر هم مانند سایر بلاد ایران دارای کوچههایی است تنگ و غالباً کثیف و دیوارهایی از خشت و گل و تیرهرنگ که خانهها در پشت آنها واقع شده و بازاری دارد که از این سر به آن سر شهر را به دو نیمه تقسیم میکند.
در هر خانۀ سلطانآباد کارگاهی برای بافت قالی برپاست و زنها در عین این که به کارهای خانهداری میرسند به قالی بافی نیز مشغولند و به طور متوسطه هر هفته سه فرانک از این راه عایدشان میشود و چون در اینجا ارزانی است این مبلغ به نظر کافی میآید.
تجارتخانۀ زبگلر که مرکز آن در منچستر است و شعبهای نیز در طهران دارد بیشتر قالیهای خود را از سلطانآباد میخرد بلکه باید گفت که تجارتخانۀ مزبور مشتری تمام قالیهایی است که در سلطانآباد بافته میشود و همۀ کارگران به خرج آن کار میکنند.
نمایندۀ آن تجارتخانه این ایام مشغول ساختن بنای عظیمی است به این قصد که در آنجا مدرسهای جهت نساجی مطابق اصول جدید درست میکند.
سلطانآباد از برکت همین تجارت قالی که معروفترین آنها را در فراهان میبافند به سرعت ترقی یافته چنان که در عرض پنجاه سال اخیر جمعیت آن از چند صد نفر به ۰۰۰٬۴۰ نفر رسیده و همین کیفیت به خوبی اهمیت تجارت قالی این شهر را میرساند.
البته اگر بخواهند که این تجارت زمین نخورد باید از استعمال پشمهایی که به رنگهای جوهری ملون شده و به کار بردن آنها دارد معمول میشود جدا جلوگیری به عمل آورد. میگویند گناه این کار به گردن انگلیسهاست که رنگهای جوهری را به ایران آوردهاند. به هر حال اگر در این باب دقت نشود و رنگهای جوهری شیوع پیدا کند بلاشک از قدر و قیمت قالیهای ایران کاسته خواهد شد. کسانی که در این کار ذی نفعند از این جهت نگران شدهاند و امیدواری هست که بار دیگر همان رنگهای ثابت نباتی جای رنگهای جوهری را بگیرد.
در این چهار روزی که ما در سلطانآباد هستیم من هر چه گشتم که چند تخته قالی برای خرید پیدا کنم موفق نشدم و کمکم عقیدهام این شده است که تحصیل یک قطعه قالی کهنۀ فراهانی در مغازههای پاریس آسانتر از اینجاست.
بالاخره حکیم الممالک حکمران عراق به توسط یکی از ملاکین با لطف که اشتیاق مرا به تحصیل قالی دیده بود سه قطعه از آنها را به دست آورد و از این سه قطعه یکی در نهایت زیبایی است.
چند روز اقامت در سلطانآباد برای من کاملاً مفید واقع شده و از این فراغت در معالجۀ نهایی چشمان عایشه خانم استفاده کردم. شاه که به گفتۀ خود به رسم مرحمت یک انگشتری به من داد که نگین آن یاقوتی بزرگ بود در قطعاتی از الماس نشانده.
شهرت معالجۀ من در اندرون پیچید و همین پیشآمد باعث آن شد که پنج شش نفر دیگر از زنان حرم که کموبیش مریض بودند به من مراجعه کردند یکی از ایشان زهرا سلطان خانم است که زنی ادیبه است و گاهگاهی شعر نیز میگوید و با طبع لطیف سر و کار دارد.
از میان این مرضی فقط حالت خانم دختر باغبانباشی باعث نگرانی است زیرا که تکانهای کالسکه باعث آزار دائمی اوست و اوقات شاه از این بابت تلخ است.
این خانم در اینجا هم مثل شهر با امینه اقدس با هم زندگانی میکنند و چادر کوچک او نزدیک چادر بزرگ امینه اقدس که به فاصلۀ معینی از سایر چادرها زده شده قرار دارد. همین که از چادر خانم دختر باغبانباشی بیرون آمدم امینهاقدس مرا به توسط آغا بهرام خواجهباشی خود به حضور خواست. به محض ورود این پیرزن نابینا را سخت محزون و شکسته خاطر دیدم، گرم و نرم همچنان که عادت ایرانی است از حال من پرسید و به تعریف من پرداخت و در ضمن این جملات بلیغ و بیانات شیوا میخواست بفهمد که آیا وسیلهای هست که بتوان چشمان او را هم مثل چشمان عایشه خانم معالجه کرد.
۱۱ ژوئن = ۱۹ ذیالقعده
امروز از سلطانآباد حرکت کردیم و پس از گذشتن از قصبۀ بزرگ پردرخت سرده داخل سرزمین مرتفع کموسعتی شدیم، چون از این قسمت گذشتیم از کوهی بالا رفتیم و به مجرای خشک سیلابی افتادیم.
در بالای گردنه به علت بند آمدن راه یک ساعت به توقف مجبور شدیم و باعث آن انیس الدوله و نوکرهای او بودند. کالسکۀ خانم عیبی کرده بود و نوکرها به رفع آن اشتغال داشتند و به جای آن که آن را به کنار جاده بکشند و راه تمام کالسکهها و سوارها را که عقب سر ایشان بودند بند نیاورند در وسط جاده به این کار مشغول بودند.
بالاخره بعد از این یک ساعت توقف اجباری به راه افتادیم و کمی بعد چشممان به چادرهای اردو افتاد که آنها را در ده نمککور بر سرزمین مرتفعی زده بودند.
راه ما همواره مرتفعتر میشد چنان که از قم تا اینجا قریب ۱۰۰۰ متر بالا آمده بودیم. کوههای اطراف مرتفع است و قطعات برف حتی در دامنههای پایین آنها به نظر میرسد. با همۀ این احوال اشعه آفتاب به نهایت است.
به من خبر رسید که اطبای ایرانی تصمیم گرفتهاند که بچۀ دختر باغبانباشی را بیندازند، شاه اتفاقا این مطلب را به من گفت و من خطر این کار را به او خاطر نشان کردم و گفتم که چون من این عمل را لازم نمیدانم در آن نیز شرکت نمیکنم. شاه ظاهراً بیانات مرا تصدیق کرد و موقتا از این عمل صرفنظر شد اما چون مصالحی در کار بود که هیچ کدام هم مصلحت طبی به شمار نمیرفت کاملاً از این منظور دست برنداشتند بلکه آن را برای موقع دیگری گذاشتند.
۱۳ ژوئن = ۱۶ ذیالقعده
در انتهای دشتی که در آن منزل کردهایم آبادی دیگری است به نام عمارت. بعد از چهار ساعت راه به آنجا رفتیم.
در موقع حرکت مه خفیفی از پای کوهها برخاست و ما از میان این مه که نیمه شفاف بود کوهها را به شکل مناظری محو میدیدیم و قلل تیرهرنگ آنها در میان افق زیبای نیلگون کاملاً نمودار بود.
در طرف دست راست ما چندین آبادی بود که چشم از دیدن مزارع خرم گندم و جوی آنها لذت میبرد مخصوصا رنگ سبز سیر آنها دیدۀ ناظر را بینایی میبخشید.
در بالای کوهها لکههایی از برف دیده میشود و از یک شکاف که عمق آن از شکافهای سایر جبال بیشتر و در طرف مغرب واقع است برفهای اشترانکوه را به خوبی میدیدم.
دو روز در عمارت در سرزمینی که کمی مرطوب بود ماندیم. این ده ملک حاجی آقا محسن است که شاه در سلطانآباد به خانۀ او رفته بود و البته در این رفتن اعلیحضرت چندان هم بیقصد و غرض نبود.
۱۴ ژوئن = ۱۸ ذیالقعده
از همان راهی که دو روز قبل طی کرده بودیم بعد از گذشتن از همان آبادیها به محل هکئین در طرف مغرب دشت فرود آمدیم و در سرچشمۀ رودخانهای که از چهار تا پنج متر عرض دارد و از کوهی بیرون میآید چادر زدیم.
دو روز ماندن در اراضی باتلاقی عمارت به هیچوجه مصلحت نبود چنانکه خود شاه که به این کار دستور داده بود تب شدیدی کرد و مجبور شد که در هکئین بماند اما همین که تب روبه تخفیف گذاشت روز بعد عازم آستانه شد تا مزار امامزاده سهل علی را که فرزند علی ابن ابی طالب است از زوجهای دیگر غیر از حضرت فاطمه مادر اما حسن و امام حسین زیارت کند.
از قصبۀ بزرگی که ساکنین آن از ارامنهاند و کشیشان ایشان علم به جلو به استقبال آمدند گذشتیم.
زنان این قصبه کلاه استوانهای بلندی بر سر دارند که دور آن را پارچهای سرخ پیچیدهاند و با لچکی سفید گلدار که دور دهان بستهاند صورت رنگ پریدۀ خود را پنهان کردهاند. هیچکس این زنان عیسوی را به اختیار این حجاب مجبور نمیکند فقط خود ایشان خواستهاند که این رسم اسلامی را رعایت کرده باشد.
بعد از یک ساعت راه رفتن با کالسکه به آستانه پایتخت قدیم امرای کرج رسیدیم. امامزاده سهل علی هیچ چیز قابل ملاحظهای ندارد، بنای آن حتی گنبد آن هم از آجر پخته است و اگر هم زینتی داشته امروز از آن چیزی باقی نیست، چند قبر چنانکه معمول است در دورادور آن وجود دارد و در داخل آن چند قالی کهنه افتاده.
زراعت انگور در این آبادی رواج کلی دارد اما مردم به بافت قالی که عایداتی بهتر و مطمئنتر دارد بیشتر اقبال دارند. از این قالیها چند قطعه پیشکش شاه شد و اعلیحضرت هم از راه لطف یکی از آنها را به انتخاب خودم به من واگذاشتند.
بنابر افسانههای محلی در اطراف آستانه غارهایی است مملو از طلا، همه با ایمانی از این مطلب صحبت میکنند و شاه مثل این که امر مسلم باشد بیش از همه در این باب حرارت به خرج میدهد.
عدهای هم اسم کسانی را میبردند که از این طلاها بهرهای برداشته و از ایران مهاجرت کردهاند. من پیش خودم میگفتم که شاید شاه به آستانه برای تجسس همین گنجینهها آمده و زیارت بهانهای بیش نبوده است. گفتگو در باب این گنجینهها نقل همۀ مجالس شده بود حتی زنان اندرون هم برای استفاده از منابع این نقطه که باید آن را «کالیفرنیای ایران» نامید صابون به دل خود مالیده بودند اما چون چیزی به دست نیامد و همه دست خالی به هکئین برگشتیم حالت نومیدی طمعکارانی که شب و روز به این خیال کیسهها میدوختند خالی از تماشا نبود.
۱۷ ژوئن = ۲۱ ذیالقعده
امروز از راهی بد بعد از عبور از یک آبادی و گذشتن از درۀ تنگی به آبادی گل زرد رسیدیم.
۱۸ ژوئن = ۲۲ ذیالقعده
از اینجا تا خمارخان راه بسیار دیدنی است اما برای عبور کالسکه سخت است چنان که کالسکههای ما با این که همه محکمند خواهناخواه در مقابل عوارض راه دچار تکانهای سخت میشدند، عاقل کسانی بودند که از سواری کالسکه صرفنظر کرده و این راه را با اسب طی مینمودند.
آیا بهتر این نیست که انسان با کلاه مخصوصی بر روی اسب تحمل اشعۀ آفتاب را کند تا آنکه در کالسکهای باشد که دائما دستخوش تکان است و در آخر هر مزرعهای بیم سرنگون شدن آن میرود؟
بعد از آنکه از زلیان که در بالای کوه مشرف به فضایی مزروع است گذشتیم به نقاطی رسیدیم که پشت سرهم آبادی بود و هر قدر بیشتر میرفتیم عدۀ آبادیها و مزارع خرم زیبا زیادتر میشد. این آبادیها را غالباً در کنار نهرهایی که این زمان آب آنها خشکیده و ما بیشتر از کنارۀ آنها میگذریم ساختهاند.
درۀ اینجا تنگ و پرپیچوخم است و در کوههای اطراف آن تا دو فرسخ قطعات مرمر شفاف و در کوهی فراوان دیده میشود و خاک از کثرت طلق و خرده ریزههای آن میدرخشید و سنگ لوح هم در دور قطعات مرمر زیاد است.
به تصور من همین ذراتی که در این کوهستان از دور برق میزند افسانۀ وجود غارهای پر از طلا را در محل آستانه درست کرده و اگر هم من در این باب تردیدی داشتم رفقای راه شک مرا به یقین مبدل ساختند به این معنی که هنگام توقف مختصری که در راه به عمل آمد جمعی چند مشت از همین خاکها را پیش من آوردند و به اصرار از من میپرسیدند که آیا این خاکها متضمن طلا نیست و بعد از آنکه من حقیقت مطلب را به ایشان فهماندم گفتار مرا باور کردند و بیچارهها نمیدانستند که هر چه بدرخشد طلا نیست. در طی راه قریۀ سرکمری طرف چپ ما قرار داشت. خانههای این آبادی که به شکل مکعب مشرف بر یکدیگر ساخته شده بیشباهت به کعبتین نرد نیست، این خانهها را در امتداد دامنۀ کوهی یکی بالاتر از دیگری ساختهاند و رودخانهای به فاصلهای قریب به بیست متر از پایین آن میگذرد که کموبیش درخت اطراف آن را گرفته، چند قدم بعد کوه عظیمی منظرۀ این آبادی را از نظر ما محو کرد.
بعد از تمام کردن این منزل بین راه که با وجود مناظر تازه و دلفریب یکی از خسته کنندهترین منازل بود بالاخره به آبادی خمارخان رسیدیم، شاه که هنوز از نقاهت تب چند روز پیش کاملاً انتعاش حاصل نکرده شخصا خسته بود به همین جهت دستور داد که سه روز در اینجا که وسایل پذیرایی کافی نیز دارد اردو بزنند و استراحت کنیم.
هر کس به میل خود منزلی که در سایه یا آفتاب بود اختیار کرد، اکثر در درۀ پردرختی منزل کردند ولی من چادرهای خود را در وسط مزارع در بالای زمینی که اندکی نشیب داشت زدم تا از آنجا بتوانم فضای اطراف و خمارخان را که در آن طرف دره قرار داشت با قلعۀ مجزای آن به خوبی ببینم.
در نزدیکی ما چهار آبادی است به همین جهت کار تهیۀ سورسات اشکالی ندارد ولی بدبختی در اینجاست که چون محصول برداشته نشده چنان که همه وقت اتفاق میافتد بین زارعین و نوکران شاه نزاع در گرفت زیرا که این جماعت چون عادت ندارند که علیق چهارپایان خود را از زارعین بخرند به غارت محصول دست ایشان مشغول میشوند.
۲۱ ژوئن = ۲۵ ذیالقعده
بعد از آنکه اطلاعاتی راجع به راه به دست آوردم صبح زود با اسب حرکت کردم. حرکت با اسب بسیار خوب بود چه بسیاری از کسانی که به کالسکه سوار شده بودند پشیمان شدند و یکی از همکاران ایرانی من که کالسکهاش برگشت به زمین افتاده و پایش زیر آن مانده بود.
راه در میان کوه پیچ و خم زیاد دارد و پرتگاههای آن زیاد و در بعضی مواضع عینا در حکم کوچۀ باریکی است. پس از دو ساعت سربالایی ناگهان افق باز و جلگۀ مستطیل و باریکی که جلگۀ بروجرد است در پایین نمودار میشود و بروجرد و باغهای آن مانند لکۀ سبز بزرگی در میان زمین خاکستری رنگ با پشتبامهایی که از همین خاک درست شده و تمیز آنها به همین جهت از اراضی اطراف آسان نیست پیش چشم میآید.
بروجرد شهر بزرگی است که ۲۰٬۰۰۰ نفر جمعیت دارد ولی کثافت آن از حد گذشته. به محض آنکه از حصار آن داخل شدید غیر از خرابه و کثافت چیزی دیگر نمیبینید، تمام کوچههای کجومعوج و بازارهای تنگ و تاریک آن به همین حال است و از همه جا هر نوع رابحۀ کریهه به مشام میرسد.
چالۀ مستراح غالب خانهها به طرف کوچهها باز است و در وسط شهر بالوعه بزرگی است که تمام کثافات به آنجا میرود و خدا داناست که آیا تاکنون چیزی از آن برداشته شده یا نه. آفتاب هم نمیتواند همه چیز را از زمین ببرد و همه جا را خشک و سالم کند. بروجرد تنها وسیلۀ ضدعفونی که در دسترس دارد همین آفتاب است که در ممالک حاره کموبیش این کار را میکند. اعلیحضرت به عمارت امیر خان سردار حاکم بروجرد نزول اجلال کرد و عدهای از همراهان به منازل اشخاص فرود آمدند ولی من در اردو در زیر چادر نزدیک به دروازۀ شمالی شهر ماندم.
مسکن ما در دو قدمی لرستان مرکز ایلات لر و بختیاری که گزنفون آنجا را باکتریان میخواند قرار دارد. در آنجا نمونههای زیبایی از سواران سرکش و مردم کوهستانی وحشی و آزادمنش ساکنند که گرفتن مالیات از ایشان همه وقت کار آسانی نیست. این جماعت برخلاف هیزمشکنان مازندرانی که از بقایای اشکانیانند و قدی کوتاه و ریشی کم و مجمد دارند قدشان بلند و کلههاشان بزرگ و ریششان دراز و صاف است.
اما غالباً زیر بار حکم دولت نمیروند و حاکم دولت را در میان خود نمیپذیرند، حالیه هم حکمران رسمی لرستان در بروجرد مقر دارد.
هیچ پیشآمدی از عصیان این طوایف جلوگیری نمیکند حتی قتل حسین قلیخان ایلخانی بختیاری که به دستور ظلالسلطان به دامی کشیده و خفه شد و کشتاری که این شاهزاده پس از تاختن به خاک بختیاری از ایشان کرد و فجایع عظیم و بیرحمیهای وحشیانهای که از او نسبت به این طایفه سر زد هیچ کدام تاکنون نتوانسته است ایشان را رام سازد.
موقعی که من به طهران وارد شدم برادر حسینقلیخان را که قریب شصت سال داشت و پس از کشته شدن کسان خود به پناه امینالسلطان و به دادخواهی آمده بود در منزل او دیدم. لرها و بختیاریها که ساکن کوهستانها هستند با سکنۀ دشتها مخلوط نمیشوند چنانکه اهالی بروجرد با وجود بستگی شهرستان با لرستان به هیچوجه طرف نسبت با لرها نیستند.
یکی از شعرا در حق مردم بروجرد گفته است که «لئامت و بخل مردان بروجردی را باید به کرم زنان ایشان بخشید» . البته برای من اتفاق نیفتاد که صحت این گفتۀ شاعر را تحقیق کنم، شاید هم شاعر این شعر را از باب صنعت تضادی که در مضمون آن به کار رفته باشد به هر حال من که چیزی در باب مردم بروجرد نمیتوانم گفت.
از تمام عللی که راست یا دروغ برای سفر شاه به لرستان نقل کردهاند شاید معقولترین و راستترین آنها اگر فقط یک علت داشته باشد این است که شاه با این حرکت خواسته است که از لرها دلجویی کند و آثار زشت حرکات ناپسند پسر خود را نسبت به ایشان از بین ببرد و از همین نظر است که در مدت این هفتهای که در اینجا مقیمیم هر روز شاه یک عده از رؤسا و خوانین لر را به حضور میپذیرد و ایشان نسبت به مقام سلطنت رسم خدمتگزاری و عبودیت بهجا میآورند. شاه به هر یک خلعتی یا انعامی داده و ایشان که به این عنایات ملوکانه افتخار میورزند با کمال شوق در نقل و انتقالات شاه ملازم رکابند.
کار درو به انجام رسیده و برداشت محصول تقریباً تمام شده است، فقط خشخاشها که تریاک آن مهمترین محصول لرستان است هنوز برجاست. مو نیز در غالب باغهای اطراف شهر کاشته میشود.
هیچوقت تاکنون وضع اردوی ما به این بدی نبود. هوا دائما طوفانی است، حرارت در روز ۳۹ و در شب ۲۵ درجه است و برف کوههای اطراف چندان اثری در ملایم کردن هوا ندارد، غبار و تعفن به شدتی است که نمیتوان در چادر را باز گذاشت.
۲۷ ژوئن = ۲ ذیالحجه
امروز امر شد چادرها را بکنند و این امر باعث مسرت عمومی گردید. ناحیهای که از آن میگذشتیم هرجا را که زمین مساعد بوده به خوبی زراعت کردهاند اما چون جمعیت در این نواحی کم است اراضی وسیعی لم یزرع مانده. بعد از آن که مدت دو ساعت با اسب سربالایی رفتیم و به بالای دشتی که کمی پستی و بلندی داشت رسیدیم سرزمین مرتفع مسطحی پیش آمد که شکل مستدیر داشت و چند آبادی در اطراف آن بود. کوههای اطراف که خاکستری رنگند در میان افق نیلگون به شکل خط افقی کشیده شدهاند و تقریباً بریدگی مهمی ندارند، از پای دامنه یعنی آبادی و جایی که اردوی ما را آنجا زدهاند تا بالای قلل پربرف تپههایی کوچک دیده میشود که پشت سر هم قرار گرفتهاند و از قسمتهای بالای کوهها آب خنکی جاری است.
در دورۀ اقامت در ونایی به ما خوش گذشت زیرا که هم هوا در روز قابل تحمل و در شب خنک است و هم آب فراوان و گواراست اما به علت نزدیکی به لرستان زحماتی نیز برای ما فراهم شد به این معنی که دزدی در اردو مکرر اتفاق افتاد حتی چادر شاه را هم دزد زد. به همین نظر امر شد که عابرین و گداها را از دور اردو برانند و شب سربازان قراول بدهند.
در یکی از این گردشهای شبانه سواران علاء الدوله یکی از نوکران ساری اصلان را که چادردار شاه است دستگیر کردند و این پیشآمد باعث بروز نزاع سختی بین ساری اصلان و علاء الدوله شد و ساری اصلان با خشم تمام شخص گرفتار را از زندان بیرون آورد. شاه از این حرکت ساری اصلان در خشم رفت و او را از شغل خود معزول نمود و منصب چادرداری را به شجاعالسلطنه فرمانده فوج پیادهای که ملتزم اردو بودند واگذاشت.
شاید حرارت این روزهای اخیر کلهها را به جوش آورده باشد زیرا که تنها ساری اصلان نبود که از حال طبیعی خارج شد بلکه چند تن از کلفتان اندرون هم به شور و غوغا برخاسته و از جا دررفته بودند. رفتار بیرحمانۀ خواجهسراها هم در این کار بیدخالت نبود. به حکم شاه یکی از آن کلفتان را که بیشتر از همه شور و شر کرده بود به طهران برگرداندند.
روز هفتم ذی الحجه را هم در ونایی ماندیم و اعلیحضرت دویست سیصد پیاده و هفتصد هشتصد سوارۀ بختیاری و لر را در جلگه سان دید.
پیاده نظام تعلیمات صحیح ندارد و لباس افراد آن بسیار مندرس است اما سواران چون محلی و غیر نظامیند نمیتوان حکم درستی در باب ایشان کرد، اگر چه در سواری و اسبتازی ماهرند ولی هیچ قسم تعلیم نظامی ندارند.
۵ ژوئیه = ۱۰ ذیالحجه
از دیروز تا به حال در آبادی بردهسره هستیم. امروز روز عید قربان است ولی شتر مخصوص قربانی در اینجا حاضر نیست و به جای آن بیش از هزار گوسفند قربانی کردند. بدیهی است که حال اردو بعد از چنین کشتاری چه خواهد بود، گوسفندها را جلوی چادرها پوست میکنند و پوست آنها را جلوی آفتاب میآویزند و چون هیچ یک از کثافات را به زیر خاک نمیکنند چارهای دیگر به غیر از کندن اردو از اینجا باقی نمیماند.
۶ ژوئیه = ۱۶ ذیالحجه
سراب یکی از سرچشمههای عمیق و عریض گاماساب است، دیروز را برای همین در بردهسره ماندیم که عمل قربانی در آنجا صورت بگیرد و سرچشمۀ زیبای گاماساب به کثافات آلوده نشود، البته از این بابت باید ممنون اعلیحضرت بود.
جلگۀ اینجا در میان دو کوه در جهت شمال غربی تا چشم کار میکند وسعت دارد. دامنۀ کوه طرف دست راست که کمارتفاعتر است خاکی است و از پایین تا بالا برآمدگیهایی دارد در صورتی که کوه طرف چپ یعنی سفیدکوه که از بروجرد تا اینجا از پهلوی آن گذشتهایم و سرحد لرستان به شمار میآید مرتفعتر است و دامنۀ آن سنگستان و قلل آن از برف مستور میباشد.
اسکندر کبیر که از اصطخر به اکباتان (همدان) میآمد از همین ناحیه که مسیر ماست گذشته. این مرد که در آن عصر تمدن عالی یک نفر وحشی حسابی بوده از هر کجا عبور کرده جز خرابی چیزی به جا ننهاده و بعد از او روزگار نیز دنبال عمل او را گرفته است به شکلی که امروز دیگر از آثار آن زمان چیزی در این سرزمین باقی نمانده است.
خوشی هفتهای را که در سراب گذراندیم گرمای فوق الطاقۀ این سه روز اخیر به کلی منغص ساخت. باد سوزانی از جانب جنوب برخاست و طولی نکشید که میزان الحراره از ۳۰ به ۳۸ درجه بالا رفت. تا این تاریخ ایام به راحت تمام میگذشت ولی از آن به بعد بیخوابی شب و سنگینی روز هر حرکتی را مشکل میکرد. فقط کیفی که باقی بود مجاورت رودخانه بود که میشد با آب آن استحمام کرد و این خود نعمتی بزرگ به شمار میرفت.
از مضمون مراسلاتی که میرسید دیگر شبههای نمیماند که وبا در ایران داخل شده بلکه دامنۀ آن توسعه نیز پیدا کرده است. ابتدا از راه هرات به مشهد رسیده و قریب یک ماهی است که در آنجا تلفات بسیار وارد میکند. سپس از راه شاهرود طریق طهران را پیش گرفته. از طرفی دیگر در رشت نیز وبا ظاهر شده و در اینجا از باکو آمده است. رشت ابتدای جادۀ بحر خزر به طهران است و رفت و آمدی که در این راه میشود از همۀ راهها بیشتر است. میگویند که برای جلوگیری از توسعۀ مرض اقدامات احتیاطی لازم شده است، اما چه نوع اقداماتی؟ من که از این اقدامات اطلاعی ندارم اما خیال میکنم که هیچ اقدامی به عمل نیامده، به هر حال اکنون که مرض سراسر خراسان را گرفته و از دروازههای گیلان وارد شده باید در دفع آن جهد وافی به عمل آورد.
۱۲ ژوئیه = ۱۱ ذیالحجه
امروز به بابا رستم میرویم. در اینجا هم آب فراوان است. در این مملکت خشک هر جا که آب دیده میشود چشم از دیدار آن لذت میبرد و در زیر این آفتاب گداخته مواقعی که آب در دسترس اردو باشد نعمت عظیمی است.
با وجود اخبار شومی که از توسعۀ وبا میرسید امر شد که امشب را به مناسبت شب عید غدیر آتشبازی کنند و همه میدانند که غدیرخم نام محلی است که پیغمبر اسلام در آنجا داماد خود علی بن ابی طالب را به خلافت برگزیده.
تا نهاوند قریب نیم فرسخ فاصله داریم و از اینجا جز حصارهای بلند شهر که در میان باغات پنهان است چیزی دیگر دیده نمیشود.
در نزدیکی نهاوند تپهای است که به امر شاه به کاویدن آن مشغول شدند و سابقاً هم عز الدوله برادر کوچکتر شاه همین کار را کرده بود.
بعد از آنکه حفاری تمام شد من و اعتمادالسلطنه روز هجدهم ذی الحجه به آنجا رفتیم.
قطر قاعدۀ این تپۀ عظیم ۴۰ و ارتفاع آن ۱۰ متر است. راهی را که برای رفتن به داخل آن باز کردهاند از نزدیک رأس تپه است به مرکز آن به خط مستقیم. بعد از آن که خاکها را برداشتند ابتدا به یک طبقۀ ضخیم یک متری خشت رسیدیم که آنها را با ساروج کم استحکامی به هم متصل ساختهاند سپس به سقف محکمی برخوردیم و بعد از شکافتن آن به قبرستانی داخل شدیم که تابوتی در آنجا بود.
در جانب غربی این اطاق دالانی دیده شد که به راهرو اصلی بنا منتهی میشود و بعد از آن که موانع آن را برداشتند و راه باز و در سقف آن سوراخی برای نفوذ روشنایی ترتیب داده شد همه توانستند که برای دیدن قبر به داخل تپه قدم بگذارند. چون از جانب غربی که مدخل طبیعی این قبرستان است وارد آن شدیم ابتدا خندقی دوازده متری دیدیم سپس به انتهای راهروی که دو متر و نیم طول داشت رسیدیم که از قلوهسنگ و آجر پخته ساخته شده، بعد دری بود از یک قطعه سنگ به ارتفاع ۹۰ و به عرض ۶۰ سانتیمتر که در میان چهار قطعه سنگ دیگر که به جای چهار چوب آن است باز و بسته میشود.
راهرو متصل به دالان درازی است که ۵ متر طول و ۸۰ سانتی متر عرض و یک متر و ۱۵ سانتی متر ارتفاع آن است و قبر در انتهای آن قرار دارد.
محل قبر قریب به یک متر پایینتر از زمین دالان است و جایی است مستدیر و مسقف. دیوارهای آن از قلوه سنگ ساخته شده ولی سقف آن از آجر قرمز است و دو متر و نیم قطر و دو متر و بیست سانتیمتر ارتفاع دارد.
تابوتی را که در میان این گور گذاشتهاند در جهت مشرق به مغرب خوابانده شده و از سنگ مرمر سفیدی است که بیرون و اندرون آن را به وضعی سرسری صاف کردهاند.
در این تابوت را که به شکل گردۀ ماهی است سابقاً برداشته و بعد کجکی روی آن گذاشته و به همین جهت درست آن را نبستهاند. این تابوت ۲ متر و ۱۵ طول و در بالا ۶۶ سانتیمتر و در پایین ۵۵ سانتیمتر عرض و نیم متر ارتفاع دارد و ضخامت دیوارههای آن ۱۵ سانتی متر است. طول در آن به ۲ متر و ۳۷ و عرض متوسط آن به ۶۷ سانتی متر میرسد.
عملجات حفاری بنا به دستوری که به ایشان داده شده بود انتظار ما را داشتند تا محتویات تابوت را تحت مطالعه بیاوریم اما معلوم شد که در حفاری اول هر چه در این تابوت بوده است بردهاند و امیدی به این که به کشف چیز مهمی برسیم باقی نبود.
این بیانصافها که در پی یافتن گنجی به چنین حفاری اقدام کرده بودند حتی به استخوانهای مردم نیز احترام نگذاشته و آنها را نیز پراکنده نموده بودند.
به ما گفتند که در حفاری اول مقداری اسلحۀ بیمصرف در اینجا به دست آمد که چون به هیچ کار نمیخورد آنها را دور ریختند. معلوم است که برای این مردم هیچ فلزی به جز طلا قدر و قیمت ندارد. با تمام این احوال ما باز تفحص خود را دنبال کردیم.
بعد از آن که در تابوت را راست داشتیم به شکلی که داخل آن دیده شود دیدیم که در آن جز مقداری خاک که چند قطعه استخوان از آن بیرون آمده چیزی دیگر نیست، این خاک را که در ته تابوت قرار دارد بلا شبهه سیل در ظرف هفت هشت سالی که در آن را باز گذاشتهاند آورده است و بعد از تبخیر آب در ته تابوت به جا مانده. من بعد از احتیاطات لازمه استخوانها را از آنجا بیرون کشیدم و خاک آن را مشتمشت به حال غبار در آوردم تا اگر چیزی در آن هست ندیده نگذرد. با وجود کمال دقت چیزی که از این کاوش به دست من افتاد عبارت بود از یک قطعه استخوان ران چپ کامل ولی درشت، یک قطعه استخوان پیشانی با یک قسمت از استخوان قفا، قسمتی از قلم پا با ده انگشت متلاشی و چند پاره استخوان دراز که تعیین اصل آنها ممکن نشد.
با اینکه بسیار جستم نه در محل قبر نه در اراضی اطراف آن هیچ چیز از نوع اسلحۀ تمام یا شکسته یا سکه یا چیز دیگری از این قبیل به دستم نیفتاد.
با وجود تفصیلاتی که در باب میزان اعتماد به افراد لر شنیده بودم واقعا تصور نمیکردم که لری که اسب خود را در حین کاوش به او سپرده بودم بعد از برگشتن من آبخوری اسب مرا دزدیده باشد. به هیچ نوع نشد که او را مقر بیاورند و آبخوری را که غیر از او کسی دیگر نمیتوانست دزدیده باشد از او پس بگیرند.
دزد را پای پیاده چهار پنج کیلومتر تا اردو آوردیم ولی چیزی از او به دست نیامد هر چه او را به حبس تهدید کردیم نتیجه نداد. عاقبت به صدای بلند گفتیم بروند و پلیس را خبر کنند.[۱] همین که دید پلیسها میآیند تنها حرفی که زد این بود که اگر من وعدۀ انعامی به او بدهم به من خواهد گفت که آبخوری کجاست.
من دیدم که اگر بخواهم آبخوری اسبم را که پیدا کردن مثل آن در اینجا مسیر نبود به دست بیاورم بهترین راه همان است که تکلیف او را بپذیرم. چند شاهی پول که به او دادم از هر تهدیدی بهتر کار کرد. آبخوری پیدا شد و این کار برای من فقط پنج شاهی خرج برداشت.
۱۶ ژوئیه = ۲۱ ذیالحجه
راه ما متوجه شمال بود و آنبهآن از سفید کوه که دنبالۀ آن تا کرمانشاه در جهت شمالی شرقی کشیده میشود دورتر میشویم. بعد از آنکه از چند تپۀ شرقی غربی گذشتیم به نهاوند رسیدیم.
این شهر که بر روی تپهای در میان باغات ساخته شده از بروجرد کوچکتر ولی تمیزتر است.
از گذشتۀ قدیم نهاوند امروز هیچگونه اثری باقی نیست. بعضیها عقیده دارند که بنای نهاوند از عهد نوح پیغمبر است. از آن دوره و از نی معطر «ذریره» که ابن الفقیه در کتاب خود از آن صحبت میدارد هیچ چیز به جا نمانده به جز خرابههایی ناهموار که در اطراف آن دیده میشود و میرساند که شهر به هر حال خیلی قدیمی است.
در منازل مختلفی که طی میکردیم در غالب نقاط به آبادیهای بزرگ و کوچکی میرسیدیم که در دور آنها حصارهای ضخیمی دیده میشد. این حصارها برای آن است که مردم در صورت حملۀ یغماگران و بختیاری که در همین حوالی منزل دارند به درون آنها پناه ببرند.
ارگ نهاوند بزرگ است و حاکم در آنجا مینشیند. اساس این قلعه خیلی قدیمی است و در جنگ سال ۲۰ هجری بین ایرانیان و عرب وجود داشته، فتحعلی شاه آن را بار دیگر در روی همان تپۀ قدیمی میان شهر و باغات ساخته است.
این قلعه بنایی است مربع شکل و از جهت بزرگی و چهار برجی که در چهار گوشه دارد باشکوه است. قسمت بالای این برجها را از آجرهای دو رنگ به شکل لچکهایی منظم درست نمودهاند. این قسمت در میان رنگ تیرۀ یکنواخت دیوارها نمایش مخصوصی پیدا کرده.
چون مدخل قلعه را قدری بالا ساختهاند باید به وسیلۀ پلهای به آن راه یافت و در داخل آن آبانبار بزرگی است تا محصورین اگر گرفتار محاصرۀ طویلی شوند از بیآبی در عذاب نباشند.
بعد از آنکه کاملاً به اوضاع و احوال نهاوند آشنا شدیم از میان درۀ یکی از رودخانههایی که به گاماساب میریزد و برخلاف معمول دو طرف آن درخت فراوان دارد جهت شمال را پیش گرفتیم.
در اطراف اردوی ما که در آبادی «وسج» زده شده در یونجهزارها و مزارع ذرت خرگوش فراوان است. رسیدن نابهنگام ما این حیوانات را به وحشت انداخت و دیوانهوار به اینطرف و آن طرف در حالی که به همه چیز میخوردند پا به فرار گذاشتند. هیچ وقت در هیچ شکاری به این اندازه حیوان دم تیررس سر داده نشده بود به همین جهت همه بدون اسلحه در عقب خرگوشها افتادند و در ضمن عدۀ زیادی که به عقب آنها میدویدند به زمین خوردند.
۱۷ ژوئیه = ۲۲ ذیالحجه
از همان درۀ مفرح که مرحلهبهمرحله بازتر میشد و قلل اطراف آن بلند و سنگی بود به جلو راندیم. در طرف دست چپ جاده چند تپه دیده میشد. عاقبت در ساحل چپ رودخانه نزدیک آبادی «فرسفج» فرود آمدیم. این آبادی که از دور نمایان بود کاروانسرایی دارد که مثل غالب کاروانسراهای دیگر خرابه است و آثار قلعه خرابۀ آن بر روی یک بلندی که به شکل مخروط ناقص است از دور دیده میشود.
در همین طرف روبهروی ما در افق شمالی دیوار جسیم کوه الوند پیداست و بدان میماند که آن کوه راه ما را از این جهت مسدود کرده باشد.
فرسفج این بدبختی را دارد که کاروانهای حامل جنازه به طرف کربلا از آنجا میگذرند اما مردم آن چون از این راه مداخلی دارند از این بابت خشنود نیز هستند.
۱۸ ژوئیه = ۲۳ ذیالحجه
چون این بار جهت مشرق را اختیار کردیم بعد از چندی به قریۀ «توی» که در دامنۀ الوند واقع است رسیدیم ولی برای آنکه بتوانیم اردوی خود را بزنیم قریب به نیم فرسخ دورتر رفتیم و در سرزمینی که ۲۰۰۰ متر ارتفاع داشت و نقطهای بود باصفا و پر از درختان سبز و خرم و چشمهسارهایی دلگشا که با آهنگ دلربایی از کوهها سرازیر میشدند چادر زدیم.
گذشته از این هوا در روز ملایم و در شب خنک بود و چنین به نظر میرسید که این محل گوشهای از بهشت موعود مسلمانان است ولی چه فایدهای که از نعمت حوری محروم بودیم.
اگر هم اینجا از بهشت جزیی محسوب نشود نباید هم زیاد از آن دور باشد. مگر نه این است که چشمهسارهای الوند به جای آنکه از پای کوه جاری شوند از قلۀ آن یعنی از بهشت آسمانی سرازیر میشوند؟ همین کیفیت همین که به دست طبع شاعرانه و قدرت تخیل مشرق زمینی بیفتد مطلب را تمام میکند.
توی مقر اقامت یک عده از شاهزادگان قاجاریه یعنی نوادگان فتحعلی شاه است که کثرت اولاد او حاجت به ذکر ندارد. اجداد این شاهزادگان را محمد شاه برای این که مزاحم و معارض او نباشند در بدو جلوس به این ناحیه تبعید کرده و ایشان هم توی را اقامتگاه دائمی خود قرار دادهاند. عدد ایشان حالیه از هزار نفر متجاوز است.
در چند کیلومتری اردو محل شهر روذراور قرار دارد که سابقاً مرکز مهم تجارت زعفران بوده که در این نواحی کاشته میشده ولی امروز اثری از آن باقی نیست. هر چه از این و آن علت ترک این زراعت و پراکنده شدن جمعیت کثیر این شهر را پرسیدم هیچ کس جوابی معقول نداد. به جای آن شهر آباد حالیه در این محل جز یک مشت خرابۀ بینام و نشان چیزی دیگر نمانده مگر بنایی کثیر الاضلاع آجری که قبر حبقوق یکی از دوازه پیغمبر درجۀ دوم بنی اسراییل در آنجاست. بدنۀ این بنا تا بام به شکلی عجیب است و بیاختیار انسان را به یاد کلوچههای ولایت «ساووآ» میاندازد.
یکی از تپههای نزدیک قبر حبقوق را که بزرگتر از تپۀ نهاوند است به امر شاه شکافتند ولی چیزی از آن به دست نیامد و از حفرهای که تا مرکز آن باز کردند جز مشتی خاک چیزی دیگر بیرون نیاوردند و کمترین اثری از قبر در آن دیده نشد ولی شکل منظم آن میفهماند که این تپه طبیعی نیست بلکه ساخت دست انسان است.
امروز که ۲۶ ژوئیه از سال ۱۸۹۲ است مصادف است با اول محرم از سال ۱۳۱۰ هجری. مشکل مینمود که شاه در این فصل به انتظار رسیدن این روز در این اردوگاه دلکش بماند ولی از قراری که میگویند در این توقف تعمد داشته و همه از این بابت از او سپاسگزارند. ایرانیها به عادت معهود تا ده روز در ماتمند و مندرسترین لباسهای سیاه خود را پوشیدهاند زیرا که بعد از ختم ایام عزاداری باید آنها را به فقرا ببخشید.
۲۸ ژوئیه = ۳ محرم ۱۳۱۰
بعد از گذشتن از یکی از دامنههای مرتفع الوند یعنی دو ساعت سربالایی و یک ساعت سرپایینی به جلگۀ مازندران ملایر وارد شدیم و از این به بعد راه ما متوجه طهران است.
به هر طرف که نگاه میکنیم سنگهای مرمر سفید و زرد و سرخ دیده میشود، به طور کلی سنگ این نواحی از همین نوع است چنانکه بالاروهای دروازۀ قشلاق هم که قبل از رسیدن به جلگه از آن گذشتیم چند قطعه مرمر بود.
قشلاق آبادی پستی است که در میان این جلگه مسکن زمستانی ایلاتی محسوب میشود که تابستانها گلههای خود را به کوهستانها در پی علف میبرند و تا موقع رسیدن سرما در آن نواحی میمانند.
چون درهای منازل این آبادی از زمین بالاتر و همۀ آنها هم از مرمر سفید است در نظر اول انسان خیال میکند که به قبرستانی رسیده است نه به قریهای، به خصوص که روی قبرهای اینجا نیز یا یک تخته سنگ مرمر گذاشته یا چند قطعه از آن را روی هم چیدهاند.
جلگهای که به آن قدم گذاشتهایم هیچ شباهت به جلگههای آباد خرم سابق که از آنها گذشتیم ندارد بلکه بار دیگر به سنگستان و بوتههای تیغ و اشترخار رسیدهایم.
در اطراف آبادی بزرگی مثل حسینآباد فقط چند مزرعه تکتک به نظر میرسد. ساقۀ کوتاه و خوشههای کوچک میرساند که زمین اینجا کمقوه و بیاستعداد است.
در روی تپهای معمولی که در سمت راست جاده و اندکی بعد از آبادی حسینآباد قرار دارد خرابۀ قلعهای برپاست.
این قلعه بسیار عظیم بوده و اطراف آن حصار و قسمت پایین آن چند برج داشته که همه امروز به حال خراب است.
در این قبیل قلعهها که در دشت ساخته شده تمام بنا کار دست انسان است حتی پایۀ آنکه گاهی حکم یک تپۀ حسابی را دارد به همین وضع تهیه شده. از همین جا میتوان حدس زد که چقدر عمله یا اگر عمله زیاد نبود چقدر وقت لازم بوده است تا چنین قلعهای که جهت دیدهبانی و حفظ بیابانهای اطراف به پابان برسد؟
بعد از شش ساعت اسبسواری قریب پنج فرسخ راه طی کردیم تا به قریۀ ننج رسیدیم و وقتی که چادرهای خود را در آنجا افراشته دیدیم با اینکه آب و آذوقه بالنسبه کم بود خوشحال شدیم.
در اینجا یک رشته قنات است که آب مشروب را از کوهها برای شرب اهالی که آب کم دارند میآورد. این قنوات را برای ننج که حالیه از آنها استفاده میکند نکندهاند بلکه سابقاً از این راه آب را به آبادی کسب حاکمنشین این محل که صد سالی است خراب شده میبردهاند.
کسب امروز خرابه است و از آن جز مسجد ویرانی که کتیبهای به تاریخ ۱۰۱۲ هجری دارد چیزی دیگر باقی نمانده.
۳۰ و ۳۱ ژوئیه = ۵ و ۶ محرم
در سر راه دو منزلی که یکی را در طی سه ساعت راه با کالسکه، دیگری را در دو ساعت به انجام رساندیم جز تپههای پرفراز و نشیب و دشتهای خشک و آبادیهای کوچک چیزی دیگر نبود. بعد از قطع این راه به قریۀ قرانکین و بعد از آن به علیآباد رسیدیم و علیآباد دومین آبادی است در این راه که به این اسم خوانده شده.
اول اوت = ۷ محرم
وجود یک پل آباد و یک کاروانسرای قدیمی به ما فهماند که از این محل راه بزرگی میگذرد. این راه جادۀ مستقیم اصفهان به همدان یعنی به اکباتان پایتخت قدیم دولت ماد است.
در این نزدیکیها امامزادهای است که در میان قبرستانی بنا شده و در اطراف آن ساکنی دیده نمیشود. این محل قبرستان شهر کهنهای است که باد آثار آن را در زیر خاک و شن مستور کرده. این شهر کهنه همان دیزآباد است که افاغنه آن را ویران ساختند.
بعد از بیست دقیقه سربالایی در ابتدای سرزمین مرتفعی که طرف شمال آن باز است به قریۀ دیزآبادنو که اطراف آن موستان فراوان داشت رسیدیم. قریهای است بالنسبه تمیز مخصوصا چون کثافت در تمام آبادیهای ایران امری عادی است پاکیزگی این آبادی نظر ما را بسیار جلب کرد.
چون راه خود را ادامه دادیم و از یک عده تپههای افقی و دشتهای هموار و ناهموار و از میان کوههای خشک که احجار آنها از انواع سنگ لوح بود بدون زحمت زیاد گذشتیم به قریۀ زیبای جیریاد وارد شدیم. جیریاد محلی مصفی و در درختان سبز غرقه است و در میان زمین گداخته از آفتاب اطراف نمایشی مخصوص دارد. لطافت هوای این محل نتیجۀ وجود کوههایی است که از آنها بادهایی از جانب جنوب و مغرب برمیخیزد و در زمستان آب فراوان و در تابستان رطوبت کافی به آن میدهد.
۲ اوت = ۸ محرم
پس از آن که در ظرف چند دقیقه از گردنهای عبور کردیم به دشت وسیع ساروق قدم گذاشتیم.
ساروق سابقاً حاکنشین محال فراهان بوده و قبل از آن که سلطانآباد را قریب نود سال پیش بسازند مرکز تجارت و بافت قالی محسوب میشده. اگرچه امروز هم باز در ساروق قالی بافته میشود ولی دیگر این آبادی نمیتواند با سلطانآباد از این جهت همچشمی کند.
اردوی ما را دو فرسخی ما بین آبادیهای نظامآباد و آهنگران زده بودند. عدهای مرغابی از جلوی ما پریدند و افسوس خوردیم که برای شکار آنها فرصتی نداشتیم زیرا که باید روزی یک منزل برویم و در راه توقف نکنیم. معلوم نیست که اعلیحضرت چرا تا این اندازه در مراجعت عجله دارند.
اعتمادالسلطنه در یکی از امامزادههای آهنگران کاشیهای زیبایی به دست آورد که اگرچه جلای کاشیهای طلایی را نداشتند ولی باز بیاهمیت نبودند، سه عدد از آنها را برداشت و به من هدیه داد. دوتای آنها زمینهای کبود داشتند و در روی یکی نقش مرغی شکاری بود که لکلکی را در منقار داشت و در روی دیگری گل و بوته و مقرنسکاری بود و بسیار هم آنها را خوب ساخته بودند. زمینه کاشی سومی به رنگ چوب است و در روی آن به خط نسخ فقط کلمه الله دیده میشود.
۳ اوت = ۹ محرم
با اینکه از توی تا اینجا همه وقت در جهت مشرق راه میپیمودیم در اینجا در همان دشت ساروق راه را قدری به طرف شمال منحرف کردیم و بعد از چهار ساعت مسافرت با کالسکه به آشتیان رسیدیم.
آشتیان در دامنه جنوب شرقی کوهی که منتهی الیه دشت مذکور محسوب میشود طبقهطبقه ساخته شده. این آبادی مولد مجتهد بزرگ طهران است که او را به همین جهت میرزای آشتیانی میگویند.
باغات آشتیان در پایین این کوه در کنار جویباری است که حتی برای مشروب کردن مزارع خربزه هم که چادرهای ما را در میان آنها زده بودند آب کافی ندارند.
بادی که از جانب مشرق میوزد و چند روزی است که در وسط راه همه جا باعث آزار ما شده در اینجا بیش از همه جا شدت دارد و اگر رطوبت مزارع خربزه نبود دقیقهای از دست گردوغبار راحت نداشتیم.
با تمام این احوال آشتیان برای استراحت جای خوبی است و بادی که در این حوالی غالباً میوزد مانع از آن نیست که انسان به عمر طولانی برسد. پیرمردی را به ما نشان دادند که میگفتند یکصد و بیست سال دارد اما چون هیچکس دارای ورقه هویت نیست در این قبیل موارد تنها سند همان قول کسان شخص است. چیزی که شکی نداشت این که پیرمرد مذکور در غایت پیری و طول عمر بود.
توقف ما در آشتیان تنها به قصد استراحت نبود، امروز که روز دهم محرم است روز قتل امام حسین بن علی است. مؤمنین متعصب در چنین روزی فرصت را برای قمهزدن از دست نمیدهند. در اردو کسانی هستند که حتی فردا هم برای معالجه زخمهای ایشان کافی نیست. شاید هم این بیشعورها که حتی در سفر هم مرتکب این عمل زشت میشوند و از راه آمدن به این حالت در زیر آفتاب سوزان تابستان آن هم غالباً با پای پیاده بیمی ندارند، پوستی کلفتتر از مردم معمولی داشته باشند.
در آشتیان گلیم یعنی فرشهای دورویۀ صاف از جنس همانها که در لار حجله عروس را با آن پوشانده بودند زیاد میبافند.
چون صحبت از فرش شد باید بگویم که رفیق عزیزم حکیم الممالک در این ایام یک قطعه دیگر قالی از سلطانآباد به عنوان هدیه برای من فرستاده و عذر خواسته است که علت تأخیر در ارسال آن اشکالی بوده است که او برای پیدا کردن یک قطعه قالی کهنه باب طبع من در پیش داشته و اگر قالی ارسالی چندان خوب نیست از آن بابت است که بهتر از آن را نتوانسته است به دست بیاورد.
تصور من هم این است که تهیه فرشی که از این بهتر مانده و لطیفتر و مخملیتر و رنگهای آن ملایمتر باشد و بتوان آن را قالی نادری دانست برای حکیم الممالک مقدور نبوده است.
من هم برای آن که مراتب امتنان خود را بلاتأمل در قبال این محبت او ظاهر کنم چون چیزی دیگر نداشتم یک جعبه اسباب جراحی که بتواند به کار او بیاید برای او فرستادم.
عزیزالسلطان با تفنگ یکی از نوکرها را مجروح کرده به این بهانه که درست اوامر او را اجرا نمیکرده است. شاه به جای آنکه او را برای این عمل عمدی یا غیر عمدی تنبیه کند فقط به ملامت او قناعت ورزیده و نتوانسته است که در برابر این بچه شرور بیش از این قدرت بهخرجدهد.
۶ اوت = ۱۴ محرم
از یکی از راههای کوهستانی بسیار خوب بعد از چهار ساعت سفر به دستجرد رسیدیم. در وسط راه درهای است که دو ردیف تپههای اطراف آن از جهت منظره خیلی با یکدیگر فرق دارند.
روی دامنههای پرنشیب دست چپ که متوجه به جنوباند تختهسنگهای سیاهی است که قلل کوه پس از جداشدن این سنگها از آنها تا مقداری ارتفاع به شکل تیغهای تیز در هوا مانده در صورتی که تپههای سمت راست بر خلاف کمنشیب و قلل آنها مستدیر و تقریباً سراسر آنها از خاک مستور است.
دستجرد که به علت ارتفاع بالنسبه زیاد هوایی قابل تحمل دارد قریهای است که با دو قریه دیگر نظیر خود در روی سرزمین مرتفعی به شکل نعل اسب ساخته شدهاند. اطراف آن چندان زراعتی ندارد فقط در باغات آن عدهای موستان دیده میشود.
۸ اوت = ۱۵ محرم
جهت رسیدن به آوه باید از میان درههای عمیق و بستر رودخانههای خشک که برای عبور کالسکه چندان مناسب نیست تا ۷۰۰ متر ارتفاع پایین آمد.
آوه کهنه چون بر سر راه اصفهان به قزوین ساخته شده موقع جغرافیایی خوبی دارد. آوه جدید را هم برای آنکه از این مزیت محروم نماند به فاصله کمی در جنوب آوه قدیم ساختهاند. آوه قدیم امروز به صورت خرابهای است که در زیر یک تپه قریب به دیوارهای خرابه ارگ شهر فرو رفته و چیزی که از آن باقی است امامزادهای است به نام امامزاده عبد الله که با پسرانش در آنجا به خاک سپرده شدهاند.
۹ اوت = ۱۶ محرم
بعد از سه فرسخ آبادی یلآباد است. طرف دست راست ما قریهای است که تاکنون شبیه به آن را ندیده بودیم.
معمولا در همه جا خانهها لااقل از طرف دیوار خارجی به یکدیگر متصلاند و همه نیز پشت بام دارند.
در اینجا خانهها جدا از یکدیگر در وسط دشت ساخته شدهاند و هیچ مدخلی جز یک در کمارتفاع ندارند و به همین جهت هم همه به هم شبیهاند.
قبل از آنکه به منزل برسیم به رودخانه قراچای برخوردیم که عرض آن از ۷ تا ۸ متر بیشتر نیست ولی بستر آن تا ۲۰۰ متر امتداد دارد و همین کیفیت میفهماند که در مواقع طغیانهای بهاری سراسر آن را آب میگیرد و پلی بر روی آن است که دوازده چشمه دارد و برای آن که از یک طرف رودخانه به طرف دیگر آن بروند عرشه پل را از دو طرف دو برابر دهانه آن گرفتهاند. در ایران رودخانهها همین که از سرچشمه خود دور میشوند به صورت سیلاب درمیآیند.
امروز از طهران نامهای رسید که تاریخ ۱۳ محرم را داشت مشعر بر این که وبا از شش روز پیش در طهران ظاهر شده و سخت نیز هست و اجازه خواسته بودند که فورا بقیه زنان حرم را به صاحبقرانیه بفرستند.
۱۰ اوت = ۱۷ محرم
در ظرف یک ساعت و نیم با کالسکه از ساوه گذشتیم. در جلگه اطراف آن تپههای پست و بلند زیاد دیده میشود. این تپهها جای آبادیهایی است که متوالیا به دست مهاجمین عرب و مغول و غیره ویران گردیده.
در حین عبور چند مناره شکسته و یک مسجد بایر به نظر رسید. من در برابر آبانباری که با وجود دور بودن از آبادی آن را به علت احتیاج حیاتی مردم به آب خوب حفظ کردهاند ایستادم. سه طاق که ارتفاع آنها از زمین چندان زیاد نیست بر روی این آبانبار زده شده و در بزرگی دارد که از آن داخل سی و سه پله میشوند و در انتهای پلکان یک ردیف شیر است که آب صاف خنکی در این گرمای ساوه از آنها جاری میشود.
بعد از یک ساعت دیگر به فتحآباد محل اردو رسیدیم در حالی که مغز ما بر اثر آفتاب آتشبار و باد گرم جنوب غربی که از صحرای عربستان میرسد پریشان شده بود.
فتحآباد قلعۀ بزرگی است متعلق به نایبالسلطنه. من عقیده دارم که حضرت والا هیچ وقت تابستانها برای استراحت به اینجا نیایند. میزان الحرارۀ من در ساعت سه بعد از ظهر ۴۰ درجه را در اینجا نشان میداد و چنین حرارتی در طی این سفر در هیچجا ندیده بودیم.
۱۱ اوت = ۱۸ محرم
تمام شب باد شدیدی از طرف شمال میوزید به طوری که بعد از روزی به آن گرمی شبی را که واقعا سرد بود به سر بردیم و تا حدی اقامت در فتحآباد لطفی بهم رساند.
در طلوع آفتاب باد ایستاد و ما به راه افتادیم و از کوهستانی گذشتیم که از جانب دیگر آن قسمت غربی سلسلۀ البرز و قلۀ باعظمت دماوند نمودار بود.
اردوی ما را در مأمونیه زدند. این آبادی با اینکه میگویند به نام مأمون خلیفه به این اسم موسوم شده آبادیی حقیر و بد شکل و کثیفی است.
۱۲ اوت = ۱۹ محرم
به حال یورتمه و گرد و خاک کنان از پهلو یا وسط چند آبادی عبور کردیم تا به محل شهر کهنۀ زرند که حالیه در زیر خاک نهفته است رسیدیم.
همه طرف صحرای خشک لم یزرع است، فقط در این میان آبادی بزرگ پیک که حصارهایی با برج و بارو دارد و چادرهای ما را در کنار آنها زده بودند دیده میشد.
حقیقة معلوم نیست که این همه مردم چگونه در وسط ناحیهای به این خشکی و بیبرکتی که آب مشروب آن منحصر به آب شور آبانبارهاست زندگی میکنند.
۳ اوت = ۲۰ محرم
منزل امروزی چون شش فرسخ طول دارد دراز است به همین جهت ساعت دو صبح به راه افتادیم تا هم بموقع به منزل برسیم و هم از آفتاب سوزان محفوظ باشیم. قریب به ساعت چهار از جلوی کاروانسرای خرابهای گذشتیم. چیزی که در دیدن این کاروانسرا برای ما تازگی داشت این بود که تمام این کاروانسرا را از دیوار تا سقف از قلوه سنگ ساختهاند.
خلاصه نزدیک به ساعت شش به چادرهای خود که در کنار نهر کرج در محل رباط کریم زده بودند داخل شدیم. کرج در اینجا صورت یک رشته مرداب را دارد و در حقیقت از حالت رودخانهای خارج است.
۴ اوت = ۲۱ محرم
با وجود اخباری که به ما میرسد و میرساند که وبا حتی به شمیران و ییلاقات مجاور طهران نیز سرایت کرده باز ما به پایتخت نزدیکتر میشدیم و اردوی خود را به قاسمآباد که در دو فرسخی طهران است منتقل ساختیم.
مثل این است که ما به شتاب به استقبال ناخوشی میرویم چه در این چند روز اخیر بیآن که توقفی کنیم یا استراحتی ببینیم پیدرپی به جلو میدویم. همه به عجز آمدهاند و در تعجبند که چگونه نوکرها با این حال از عهدۀ خدمت برمیآیند و فرار نمیکنند.
واقعا معجزه است که تاکنون ناخوشی در میان ما راه نیافته زیرا که سوار است که لا ینقطع از طهران میرسد و بدتر از آن فوج گدایان که از تمام آبادیها به طرف ما متوجه شدهاند دورادور ما را گرفتهاند و هیچگونه مراقبتی هم در کار نیست.
هر قدر نصیحت داده شده است مفید نیفتاده و به عللی که بر من مجهول است و شاید از عقل سلیم هم گرو ببرند دستور رسیده است که باید پیش رفت و فردا در سلطنتآباد بود. کسانی که به دیدن ما آمده بودند میگفتند که وبا هر روز قریب صد نفر تلفات دارد، پریروز هم مادر ظلالسلطان و مادر امیر خان سردار حکمران بروجرد از وبا مردهاند شاه با این که از این اخبار دچار حزن و اندوه شده بود باز از تصمیم خود برنمیگشت. به علاوه دیگر برای دور شدن از طهران وقتی باقی نبود. اگر در همان موقع که خبر بروز وبا در طهران رسیده شاه به دامنههای الوند که چندان از آنها دور نشده بود برمیگشت و تابستان را در آنجا میگذراند کاری عاقلانه کرده بود.
۱۵ اوت = ۲۲ محرم
بعد از آنکه خندق طهران را از مغرب به شمال دور زدیم به سلطنتآباد فرود آمدیم. عدۀ زیادی از ما به شهر رفتند، ما هم خود را به میان مردمی که از شهر میآمدند انداختیم تا با ایشان صحبت کنیم و از وقایع پایتخت اطلاعاتی به دست بیاوریم. بعد از آنکه یک قافله مرده را دیدیم که از شهر میآوردند و به قبرستان میبردند از طرف دست چپ راه سلطنتآباد را پیش گرفتیم.
۱۸ اوت = ۲۵ محرم
وبا از چند روز پیش تاکنون در آبادیهای اطراف مثل تجریش و زرگنده و رستمآباد و دزاشوب مشغول کشتار است. دیشب هم در سلطنتآباد دو نفر به این مرض مردند. به همین جهت صبح که از خواب برخاستیم دانستیم که شاه تصمیم به رفتن به شهرستانک گرفته است.
اگرچه ما حرکت کردیم اما وبا را نیز در ترک خود داشتیم چه هنوز به آبشار پس قلعه نرسیده یکی از همراهان را که مبتلی شده بود و جلوتر نمیتوانست بیاید در آنجا گذاشتیم و قبل از رسیدن به منزل در بعضی دیگر نیز آثار و علائمی مشهود افتاد که در مبتلی شدن ایشان به این مرض شبههای باقی نمیگذاشت. شاه که این دفعه از عده همراهان خود کاسته است باز نزدیک به پنجاه زن همراه دارد و حق این است که این عده هم در این اوضاع و احوال زیادی است.
۱۲ سپتامبر = ۱۹ صفر
شیوع وبا در شهرستانک از روز ورود ما (۲۵ محرم) بود تا دهم صفر و از این تاریخ دیگر مریضی به این ناخوشی در اینجا دیده نشد. عده اموات در اردو و در آبادی که ناخوشی به آنجا از اردو سرایت کرده بود از بیست نفر تجاوز ننمود در صورتی که شماره مبتلایان به پنجاه رسید، علت این امر یکی حدت متوسط مرض بود دیگر احتیاطاتی که به عمل آمد اگر چه دیر به این کار دست زده شد.
غیر از دو زن از نسوان اندرون که شفا یافتند و یک نفر سلطان از قراولان عمارت که در ۲۷ محرم مرد کسان دیگری که مریض شدند همه از عملجات آشپزخانه و اصطبل بودند.
من شبهه ندارم که علت سرایت وبا به اندرون غذاهایی بوده است که از آشپزخانه به آنجا برده بودند زیرا که چند روز پیشتر از آن یک نفر مبتلی به وبا در یکی از چادرهای آشپزخانه مرده بود.
عقیده من این بود که اگر فورا مرضای اولی را از دیگران جدا کنند سرایت مرض محدود خواهد شد و اگر در معالجه فوری مرضی تعللی نشود عدد اموات کمتر میگردد، به همین شکل هم عمل کردیم ولی کاملاً موفق نگردیدیم.
قدری عقبتر از اردو در آن طرف رودخانه دستور دادم سه چادر زدند و در نزدیکی آنها دستگاهی شامل دواخانه و چند پرستار ترتیب دادم و یکی از اطبای جوان را که تازه از مدرسه طب طهران بیرون آمده و زیرک و عاشق کار بود یعنی میرزا محمود پسر میرزا کاظم معلم را به سرپرستی آنجا گذاشتم[۲] و چون تمام کارکنان این دستگاه مسلمان بودند خیال میکردم دیگر هیچ کس برای مراجعه به آن دستگاه و قبول معالجات اعضای آن اکراهی نداشته باشد. اما خیال من باطل بود و احدی نخواست که به آنجا مراجعه کند و نمیدانم چه شیطنت و ملعنتی از طرف من در تهیه این دستگاه در خاطر خود راه داده بودند. باز جای شکرش باقی است که مرا متهم نساختند که این کار را از ترس وبا کردهام.
ناچار از این وسیله بسیار خوب که برای جلوگیری از وبا تهیه شده بود صرفنظر کردم و سعیم این شد که اردو را به هر نحو باشد در کمال نظافت نگاه دارم، مواد ضد عفونی به مقدار وافر در همه جا بپاشم و مواظب باشم که لباس کسانی را که به وبا مردهاند بسوزانند و چادرهایی را که در زیر آنها مردهاند بردارند.
انصافا امینالسلطان نهایت جهد را در تسهیل وسایل کار من صرف کرد و اقتدار او در این قضیه کموبیش مؤثر افتاد.
در این ارتفاع ۱۵۰۰ متری یعنی در میان کوههای بلند که اقامتگاه حالیه ماست کمکم سختی سرما محسوس گردید به همین جهت به مراجعت به سلطنتآباد مصمم شدیم و به آنجا برگشتیم. در بین راه برفی ما را گرفت و کوههای پشت سر ما را سفید کرد.
وبا در همه جا در حال برافتادن است ولی در طهران از روز ۲۷ محرم تا غره صفر روزی نزدیک به ۸۰۰ نفر را کشته و این مقدار تلفات اگر در نظر داشته باشیم که جمعیت طهران در تابستان نصف میشود بسیار زیاد است و این تلفات هم بیشتر به فقرا که وسیله فرار نداشتند و به علت تنگدستی بیشتر در معرض حمله مرض قرار میگرفتند وارد شده.
تمام مطلعین میدانند که وسیلۀ عمدۀ سرایت مرض جویهای آب است که در هر چند قدم به چند قدم سر آنها را باز میگذارند و از محلهای به محلۀ دیگر میرود و خانه به خانه را مشروب میسازد. شاهد این قضیه آنکه در همین اواخر یکی از زواری که از مشهد آمده بود مقداری از لباسهای یک نفر حاجی را که در آنجا یا در بین راه مرده بود با خود همراه داشت و چون به طهران رسید آنها را در آب روانی شست و طولی نکشید که وبا در خانههای مجاور و بعضی از نقاط دورتر بروز کرد.
همین طرز تقسیم آب خود به تنهایی کافی است که مرض را از نقطهای به نقطۀ مجاور منتقل سازد و در فواصل دورتر کانونهای تازهای برای سرایت مرض ایجاد کند به خصوص که مسلمین را عادت بر این جاری است که اجساد مردگان خود را در کنار نهرها و حوضها بشویند و به این شکل آب پاک را آلوده کنند.
۲۳ اکتبر = غره ربیعالثانی
در این چند روز اخیر هیچگونه مریض وبایی نه در اطراف ما نه در داخل شهر دیده نشده بنابراین امید میرود که دیگر قلع ماده شده باشد.
بعد از پنج ماه دوری از طهران و چند روز اقامت در سرخهحصار که شاه در آنجا به شکار اشتغال داشت به پایتخت برگشتیم.
طهران به وضع عادی برگشته و بازار کما فی السابق به داد و ستد مشغول شده است اما از تاریخی که ما از این شهر بیرون رفتهایم تا امروز خدا میداند که خرمن عمر چقدر مردم به دست داس مرگ درو شده است.
اگر چه وضع خیابانها از آنچه بر مردم گذشته است به من نمیفهماند ولی همین که به خانه خود که آن را به باغبانم سپرده بودم قدم گذاشتم به قدر کفایت مطالبی از این بابت دستگیرم شد. باغبان که با زن و دو فرزندش بعد از حرکت من در اطاقهای مستخدمین منزل گرفته بودند خود و دو طفلش به وبا مرده بودند و زنش که تنها مانده بود پیش برادر خود رفته و چون اطلاع یافت که من برگشتهام پیش من آمد و کلیدهای درها را آورد ولی این کلیدها دیگر مصرفی نداشت زیرا که تمام درها را قبلاً باز کرده بودند.
چون میرزا عیسی نایب الحکومه طهران مرده و دیگر کسی نبوده است که نظم شهر را حفظ کند زندانها را باز نموده و محبوسین را آزاد ساخته بودند. یک دسته از همین دزدان به خانه من آمده و غیر از آنچه قابل حمل نبوده همه چیز را بردهاند حتی سعی کردهاند که قلابی را هم که محکم به سقف اطاق بزرگ کوبیده بودیم از جا بکنند.
وزیر مختار فرانسه موسیو دبالوا از راه لطف مرا به سفارتخانه دعوت کرد و من با کسان و اسبان و اثاثه خود به آنجا رفتم.
۲۵ اکتبر = ۳ ربیعالثانی
چون اوضاع خود را به این شکل دیدم و از این که پنج ماه تمام از روز اول تا آخر زیر چادر زندگی کرده و در ایام وبا حتی در زیر آسمان باز هم خوابیده بودم و سخت خسته شده بودم تقاضای مرخصی کردم.
اعلیحضرت شاه که محبتش نسبت به من زایل نشدنی است با این تقاضا موافقت کرد و برای آنکه لطف خود را درباره من به کمال برساند درجه اول نشان شیر خورشید را هم به من عطا نمود و دستور داد که حکم آن را به این مضمون صادر کنند.
«نظر به این که مقرب الخاقان حکیمباشی دکتر فووریه طبیب مخصوص ما بر اثر خدمات صادقانه و معالجات جاننثارانه موجبات رضای خاطر ملوکانه را چه در سفر چه در حضر فراهم ساخته مخصوصا در ایام شیوع مرض وبا از هیچگونه خدمت به اطرافیان ما مضایقه نکرده و با معالجات و مواظبات خود همه را قرین خیر و سعادت ساخته و نظر به این مراتب از جانب سنی الجوانب ما مستحق عنایتی گشته لذا در این سال خجسته فال لویئیل او را به اعطای نشان شیر و خورشید از درجه اول و حمایل سبز مخصوص به آن مفتخر مینماییم تا آن را زیب پیکر خود سازد و همواره با اظهار خدمات موجبات رضای مخصوص ما را فراهم دارد.»
اعلیحضرت شاه که در این مدت سه سال و اندی که من خدمتگزار او هستم دقیقهای از عنایت در حق من فروگذاری نکرده شاید با این لطف تازه که من انتظار آن را هم نداشتم خواسته است که من از خدمت او با تأسف و تأثر جدا شوم در صورتی که احتیاجی به این لطف نبود، همان مراحم سابقه مرا پیوسته در همین حال نگاه میدارد.
- ↑ در اردو پلیس دور چائرها منزل میکند و جای آن به وسیلۀ بیرقی که بر سر چوب بلندی کردهاند نمایان است. در این محل جماعت نسقچی با لباس قرمز مأمور اوامر شاهند و برای این کار انواع و اقسام آلات شکنجه در اختیار دارند. (مؤلف)
- ↑ غرض از این شخص آقای دکتر محمود خان محلاتی شیمی است فرزند مرحوم میرزا کاظم شیوای محلاتی معلم شیمی مدرسۀ دارالفنون که مؤلف در ضمن وصف این مدرسه سابقاً ذکری به تجلیل از آن مرحوم کرده است. (مترجم)