| | | | | | |
|
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان |
|
که نور دوستی پیداست در سیمای درویشان |
|
|
برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی |
|
چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان |
|
|
بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را |
|
توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان |
|
|
چو مهر خوب رویان است در هر جان تو را جانی |
|
اگر دولت تو را جا داد در دلهای درویشان |
|
|
مقیم مقعد صدقند درویشان بیمسکن |
|
بنازد جنت ار فردا شود ماوای درویشان |
|
|
مبر از صحبت ایشان که همچون باد در آتش |
|
در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان |
|
|
فلک را گر چه بازیهاست بر بالای اوج خود |
|
زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان |
|
|
به تقدیر ار چه گردون را همه زین سو بود گردش |
|
بگردد آسمان ز آن سو که گردد رای درویشان |
|
|
شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را |
|
اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان |
|
|
اگرچه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید |
|
به تن در روی جان بیند دل بینای درویشان |
|
|
بزیر پای ایشان است در معنی سر گردون |
|
به صورت گر چه گردون است بر بالای درویشان |
|
|
ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند |
|
سلاطین ملک مییابند از درهای درویشان |
|
|
چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی |
|
ز دل اندوه درویشی، ز سر سودای درویشان |
|