| | | | | | |
|
سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ |
|
که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ |
|
|
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای |
|
چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ |
|
|
اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم |
|
به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ |
|
|
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من |
|
به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ |
|
|
کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت |
|
چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ |
|
|
تو همچو آب لطیفی از آن همی داری |
|
مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ |
|
|
چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک |
|
رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ |
|
|
کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه |
|
اولاغ عمر سقط میشود بهر فرسنگ |
|
|
پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم |
|
به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ |
|
|
دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد |
|
چرا ز مرکز خود میکنی فروتر سنگ |
|
|
مرا به چنگ جفا میزنی و میگویی |
|
که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ |
|
|
ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش |
|
که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ |
|
|
بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند |
|
که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ |
|
|
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل |
|
نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ |
|
|
ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد |
|
ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ |
|
|
نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل |
|
نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ |
|
|
بنای کعبهی مهرت چو مینهاد دلم |
|
به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ |
|
|
مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت |
|
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ |
|
|
حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر |
|
رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ |
|
|
ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک |
|
در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ... |
|