| | | | | | |
|
ملک دنیا و مردمان در وی |
|
گورخانه است و مردگان در وی |
|
|
نیست بستان تو مباش در او |
|
هست زندان تو ممان در وی |
|
|
هر که را دل در او قرار گرفت |
|
گر چه زنده است نیست جان در وی |
|
|
این جهان بر مثال مرداریست |
|
اوفتاده بسی سگان در وی |
|
|
آدمیزاده چون خورد چیزی |
|
که سگان را دهان بود در وی؟ |
|
|
گوشتی لاغر است و چندین سگ |
|
زده چون گربه ناخنان در وی |
|
|
عدل را ساق لاغر است ولیک |
|
ظلم را فربه است ران در وی |
|
|
اندرین آزمون سرا ای پیر |
|
طفل بودی شدی جوان در وی |
|
|
چشم بگشا ببین که نامدهای |
|
بهر بازی چو کودکان در وی |
|
|
خاک دنیاست چون وحل، زنهار |
|
مرکب خویشتن مران در وی |
|
|
اندرین غبر هیچ آب مخور |
|
که گلوگیر گشت نان در وی |
|
|
آرزوها نوالهای چرب است |
|
نیست چون پیه استخوان در وی |
|
|
گر چه شیرین بود چو نوش کنی |
|
نیش بینی بسی نهان در وی |
|
|
عرصهی ملک پر ز دیو شدهست |
|
نیست از آدمی نشان در وی |
|
|
همه را یک سر و دو رو دیدم |
|
آزمودم یکان یکان در وی |
|
|
جمله از بهر لقمهای چو سگان |
|
دشمنانند دوستان در وی |
|
|
چون زر کم عیار قلب آمد |
|
هر که را کردم امتحان در وی ... |
|