شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/رفتن فریدون بجنگ ضحاک
رفتن فریدون بجنگ ضحاک
فریدون بخورشید بر برد سر | کمر تنگ بستش بکین پدر | |||||
برون رفت خرم بخرداد روز | به نیک اختر و فال گیتی فروز | |||||
سپاه انجمن شد بدرگاه اوی | بابر اندر آمد سرِ گاه اوی | |||||
به پیلان گردن کش و گاومیش | سپه را همی توشه بردند پیش | |||||
کیانوش و پرمایه بر دست شاه | چو کهتر برادر و را نیک خواه | |||||
همی رفت منزل بمنزل چو باد | سری پر ز کینه دلی پر ز داد | |||||
رسیدند بر تازیانِ نوند | بجای که یزدان پرستان بُدند | |||||
چو پب تیرهتر گشت از آنجایگاه | خرامان بیامد یکی نیکخواه | |||||
فروهشته از مشک تا پای موی | بکردار حور بهشتیش روی | |||||
سروشی بُد آن آمده از بهشت | که تا باز گوید بدو خوب و زشت | |||||
سوی مهتر آمد بسان پری | نهانش بیاموخت افسونگری | |||||
که تا بندها را بداند کلید | گشاده بافسون کند ناپدید | |||||
فریدون بدانست کاین ایزدیست | نه اهریمنی و نه کار بدیست | |||||
شد از شادمانی رخش ارغوان | که تن را جوان دید و دولت جوان | |||||
خورشها بیاراست خوالیگرش | یکی پاک خوان از در مهترش | |||||
چو شد توشه خورده شتاب آمدش | گران شد سرش رای خواب آمدش | |||||
چو آن ایزدی رفتن کار اوی | بدیدند وان بختِ بیدار اوی | |||||
برادر سبک هر دو بر خاستند | تبه کردنش را بیاراستند | |||||
یکی کوه بود از برش برزکوه | برادرش هر دو نهان از گروه | |||||
بپائین کُه شاه خفته بناز | شده یکزمان از شب دیریاز | |||||
بکُه بر شدند آن دو بیدادگر | وزایشان نبُد هیچکس را خبر | |||||
ز خارا بکندند سنگی گران | ندیدند مر کارِ بد را کران | |||||
چو ایشان ازان کوه کندند سنگ | بدان تا بکوبد سرش بیدرنگ | |||||
ازان کوه غلطان فرو گاشتند | مرآن خفته را کشته پنداشتند | |||||
بفرمان یزدان سر خفته مرد | خروشیدنِ سنگ بیدار کرد | |||||
بافسون همان سنگ بر جای خویش | به بست و نه غلطید یکذرّه بیش | |||||
فریدون کمر بست و اندر کشید | نکرد آن سخن را بر ایشان پدید | |||||
بر اندو بُدش کاوه پیشِ سپاه | دلش پر ز کینه ز ضحاک شاه | |||||
برافراشته کاویانی درفش | همایون همان خسروانی درفش | |||||
باروندرود اندر آورد روی | چنان چون بود مرد دیهیم جوی | |||||
اگر پهلوانی ندانی زبان | بتازی تو اروند را دجله دان | |||||
سوم منزل آن شاه آزاد مرد | لب دجلهٔ شهر بغداد کرد | |||||
چو آمد بنزدیک اروندرود | فرستاد زی رودبانان درود | |||||
که کشتی و زورق هم اندر شتاب | گذارید یکسر برین روی آب | |||||
مرا با سپاهم بدانسو رسان | ازینها کسی را بدین سو ممان | |||||
نیاورد کشتی نگهبانِ رود | نیامد بگفت فریدون فرود | |||||
چنین داد پاسخ که شاهِ جهان | چنین گفت با من سخن در نهان | |||||
که کشتی کسی را مده تا نخست | جوازی بمهرم نیابی درست | |||||
فریدون چو بشنید شد خشمناک | ازان ژرف دریا نیامدش باک | |||||
به تندی میانِ کیانی ببست | بران بارهٔ شیردل بر نشست | |||||
سرش تیز شد کینه و جنگ را | بآب اندر افگند گلرنگ را | |||||
بهبستند یارانش یکسر کمر | پیاپی بدریا نهادند سر | |||||
بران بادپایان با آفرین | بآب اندرون غرقه کردند زین | |||||
سر سرکشان اندر آمد ز خواب | ز ناویدن چارپایان در آب | |||||
بآب اندرون تن در آورده پاک | چنان چون کند خور شب تیره چاک | |||||
بخشکی رسیدند سر جنگجوی | به بیتالمقدّس نهادند روی | |||||
چو بر پهلوانی زبان راندند | همی گنگ دژهوختش خواندند | |||||
بتازی کنون خانهٔ پاک خوان | برآورده ایوان ضحاک دان | |||||
چو از دشت نزدیک شهر آمدند | ازین شهر جوینده بهر آمدند | |||||
ز یک میل کرد آفَریدون نگاه | یکی کاخ دید اندران شهرِ شاه | |||||
که ایوانش برتر ز کیوان نمود | تو گفتی ستاره بخواهد ربود | |||||
فروزنده چون مشتری بر سپهر | همه جای شادی و آرام و مهر | |||||
بدانست کان خانهٔ اژدهاست | که جای بزرگی و جای بهاست | |||||
بیارانش گفت آنکه از تیره خاک | برآرد چنین جا بلند از مغاک | |||||
بترسم همی زانکه با او جهان | یکی راز دارد مگر در نهان | |||||
همان به که ما را بدین جای تنگ | شتابیدن آید بجای درنگ | |||||
بگفت و بگرز گران دست برد | عنان بارهٔ تیزتک را سپرد | |||||
تو گفتی یکی آتشستی درست | که پیش نگهبان ایوان برست | |||||
گران گرز برداشت از پیش زین | تو گفتی همی برنوردد زمین | |||||
کس از روزبانان بدر بر نماند | فریدون جهان آفرین را بخواند | |||||
باسپ اندر آمد بکاخ بزرگ | جهان ناسپرده جوان سترگ | |||||
طلسمی که ضحاک سازیده بود | سرش باسمان بر فرازیده بود | |||||
فریدون ز بالا فرود آورید | که آن جز بنام جهاندار دید | |||||
یکی گرزهٔ گاو سر بر سرش | زدی هر که آمد همی در برش | |||||
وزان جادوان کاندر ایوان بدید | همه نامور نرّه دیوان بدید | |||||
سرانشان بگرزِ گران کرد پست | نشست از برِ گاه جادوپرست | |||||
نهاد از برِ تخت ضحاک پای | کلاهِ کئی جست و بگرفت جای | |||||
برون آورید از شبستان اوی | بتانِ سیه چشم خورشیدروی | |||||
بفرمود شستن سرانشان نخست | روانشان از آن تیرگیها بشست | |||||
رهِ داور پاک بنمودشان | ز آلودگیها بپالودشان | |||||
که پروردهٔ بتپرستان بُدند | سراسیمه بر سان مستان بدند | |||||
پس آن خواهران جهاندار جم | ز نرگس گل سرخ را داده نم | |||||
کشادند بر آفریدون سخن | که نو باش تا هست گیتی کهن | |||||
چه اختر بُد این از تو ای نیکبخت | چه باری ز شاخِ کدامین درخت | |||||
که ایدون ببالین شیر آمدی | ستمگاره مردِ دلیر آمدی | |||||
چه مایه جهان گشت بر ما ببد | ز کردار این جادوی کمخرد | |||||
چه مایه کشیدیم رنج و بلا | ازین اهرمن کیش دوشاژدها | |||||
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت | بدین جایگه از هنر بهره داشت | |||||
کش اندیشهٔ گاهِ او آمدی | و گرش آرزو جاهِ او آمدی | |||||
چنین داد پاسخ فریدون که بخت | نماند بکس جاودانه نه تخت | |||||
منم پورِ آن نیک بخت آبتین | که بگرفت ضحاک ز ایران زمین | |||||
بکشتش بزاری و من کینهجوی | نهادم سوی تخت ضحاک روی | |||||
همان گاو پرمایه کم دایه بود | ز پیکر تنش هم چو پیرایه بود | |||||
ز خون چنان بیزبان چارپای | چه آمد بران مرد ناپاک رای | |||||
کمر بستهام لاجرم جنگجوی | از ایران بکین اندر آورده روی | |||||
سرش را بدین گرزهٔ گاوچهر | بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر | |||||
سخنها چو بشنید ازو ارنواز | گشاده شدش بر دلِ پاک راز | |||||
بدو گفت شاه آفریدون توئی | که ویران کن تنبل و جادوئی | |||||
کجا هوش ضحاک بر دست تست | گشاده جهان بر کمربست توست | |||||
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک | شده رام با او ز بیم هلاک | |||||
همی خفتن و خاست با جفت مار | چهگونه توان بردن ای شهریار | |||||
فریدون چنین پاسخ آورد باز | که گر چرخ دادم دهد از فراز | |||||
ببرّم پی اژدها را ز خاک | بشویم جهان را ز ناپاک پاک | |||||
بباید شما را کنون گفت راست | که آن بی بها اژدهافش کجاست | |||||
برو خوب رویان گشادند راز | مگر اژدها را سر آری بگاز | |||||
بگفتند کو سوی هندوستان | بشد تا کند بند جادوستان | |||||
ببرّد سر بیگناهان هزار | هراسان شدهاست از بدِ روزگار | |||||
کجا گفته بودش یکی پیش بین | که پردخته ماند ز تو این زمین | |||||
فریدون بگیرد سرِ تخت تو | همیدون فرو پژمرد بخت تو | |||||
دلش زان زده فال بر آتشست | همان زندگانی برو ناخوش است | |||||
همی خون دام و دد و مرد و زن | بریزد کند در یکی آبزن | |||||
مگر کو سر و تن بشوید بخون | شود فال اخترشناسان نگون | |||||
همان نیز ازان مارها بر دو کِفت | برنج دراز است مانده شگِفت | |||||
ازین کشور آید بدیگر شود | ز رنجِ دو مارِ سیه نغنود | |||||
بیامد کنون گاهِ بازآمدنش | که جایی نباشد فرار آمدنش | |||||
گشاد آن نگارِ جگر خسته راز | نهاده بدو گوش گردن فراز |