شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/کشته شدن ایرج بدست برادرانش

کشته شدن ایرج بدست برادرانش

  چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده بر آمد بپالود خواب  
  دو بیهوده را دل بران کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم  
  برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده سرای  
  چو از خیمه ایرج بره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید  
  برفتند با او بخیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون  
  بدو گفت تور ار تو از ما کهی چرا برنهادی کلاه مهی  
  ترا باید ایران و تخت کیان مرا بر در ترک بسته میان  
  برادر که مهتر بخاور برنج بسر بر ترا افسر و زیر گنج  
  چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهتر پسر روی کرد  
  چو از تور بشنید ایرج سخن یکی خوب تر پاسخ افگند بن  
  بدو گفت کای مهتر نام جوی اگر کام دل خواهی آرام جوی  
  نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه نه نام بزرگی نه ایران سپاه  
  من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین  
  بزرگی که فرجام او تیرگیست بدان مهتری بر بباید گریست  
  سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو  
  مرا تخت ایران اگر بود زیر کنون گشتم از تاج و از تخت سیر  
  سپردم شما را کلاه و نگین مدارید با من شما نیز کین  
  مرا با شما نیست جنگ و نبرد نباید بمن هیچ دل رنجه کرد  
  زمانه نخواهم بآزارتان وگر دور مانم ز دیدارتان  
  جز از کهتری نیست آئین من نباشد جز از مردمی دین من  
  چو بشنید تور این همه سر بسر بگفتارش اندر نیاورد سر  
  نیامدش گفتار ایرج پسند نه نیز آشتی نزدِ او ارجمند  
  ز کرسی بخشم اندر آورد پای همی گفت و می‌جست هزمان ز جای  
  یکایک برآمد ز جای نشست گرفت آن گران کرسئی زر بدست  
  بزد بر سر خسرو تاجدار ازو خواست ایرج بجان زینهار  
  نیامدت گفت ایچ بیم از خدای نه شرم از پدر خود همین است رای  
  مکش مر مرا کت سرانجام کار بگیرد بخون منت روزگار  
  مکن خویشتن را ز مردم‌کشان کزین پس نیابی خود از من نشان  
  پسندی و هم‌داستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی  
  بسنده کنم زین جهان گوشهٔ بکوشش فراز آورم توشهٔ  
  میازار موری که دانه‌کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است  
  سیاه اندرون باشد و سنگدل که خواهد که موری شود تنگدل  
  بخون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر  
  جهان خواستی یافتی خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز  
  سخن چند بشنید پاسخ نداد دلش بود پر خشم و سر پر ز باد  
  یکی خنجر از موزه بیرون کشید سراپای او چادر خون کشید  
  بدان تیز زهرآبگون خنجرش همی کرد چاک آن کیانی برش  
  فرود آمد از پای سرو سهی گسست آن کمرگاه شاهنشهی  
  دوان خون بران چهرهٔ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان  
  سر تاجور از تن پیلوار به خنجر جدا کرد و برگشت کار  
  جهانا بپروردیش در کنار وزان پس ندادی بجان زینهار  
  نهانی ندانم ترا دوست کیست بران آشکارت بباید گریست  
  چو شاهان بکینه کشی خیره خیر ازین دو ستمکاره اندازه گیر  
  بیاگند مغزش به مشک و عبیر فرستاد نزد جهان‌بخش پیر  
  چنین گفت کاینت سر آن نیاز که تاج نیاگان بدو گشت باز  
  کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن شاخ‌گستر نیازی درخت  
  برفتند باز آن دو بیداد شوم یکی سوی چین و یکی سوی روم