شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/گفتار اندر زادن منوچهر
گفتار اندر زادن منوچهر
چو برگشت یک چند چرخ کبود | بسر بر شگفتی نگر چون نمود | |||||
یکی پور زاد آن هنرمند ماه | چگونه سزاوار تخت و کلاه | |||||
چو از مادر مهربان شد جدا | سبک تاختندش برِ پادشا | |||||
برنده بدو گفت ای تاجور | یکی شاد کن دل بایرج نگر | |||||
جهان بخش را لب پر از خنده گشت | تو گفتی مگر ایرجش زند گشت | |||||
نهاد آن گرانمایه را در کنار | نیایش همی کرد بر کردگار | |||||
که ای کاجکی دیده بودی مرا | که یزدان رخ او نمودی مرا | |||||
ز بس کز جهان افرین کرد یاد | به بخشود و دید و بدو باز داد | |||||
فریدون چو روشن جهانرا بدید | به چهر نو آمد سبک بنگرید | |||||
بگفتا که این روز فرخنده باد | دل بدسگالان ما کنده باد | |||||
می روشی آورد و پر مایه جام | مر او را نهادش منوچهر نام | |||||
چنین گفت کز پاک مام و پدر | یکی شاخ شایسته امد ببر | |||||
چنان پروریدش که باد و هوا | برو بر گذشتن ندیدی روا | |||||
پرستندهٔ کش ببر داشتی | زمین را به پی هیچ نگذاشتی | |||||
بپای اندرش مشک سارا بدی | روان بر سرش چتر دیبا بدی | |||||
چنین تا بر آمد برین سالیان | نیامدش زاختر زمانی زیان | |||||
هنرها که بد پادشا را بکار | بیاموختش نامور شهریار | |||||
چو چشم و دل پادشه باز شد | سپه نیز با وی هم آواز شد | |||||
نیا تخت زرین و گرز گران | بدو داد و پیروزه تاج سران | |||||
کلید در گنجهای گهر | همان تخت زرین و تیغ و کمر | |||||
سراپردهٔ د یبه از رنک رنک | بدو اندرون خیمههای پلنک | |||||
چه اسپان تازی بزرّین ستام | چه شمشیر هندی بزرین نیام | |||||
چه از جوشن و ترگ رومی زره | گشادند مر بندها را گره | |||||
کمانهای چاچی و تیر خدنک | سپرهای چینی و ژوپین جنگ | |||||
برین گونه آراسته گنجها | بگرد آمده بر بسی رنجها | |||||
سراسر سزای منوچهر دید | دل خویشتن زو پر از مهر دید | |||||
کلید در گنج آراسته | بگنجور او داد با خواسته | |||||
همه پهلوانان لشکرش را | همه نامداران کشورش را | |||||
بفرمود تا پیش او آمدند | همه با دلی کینهجو آمدند | |||||
بشاهی برو آفرین خواندند | زبرجد بتاجش برافشاندند | |||||
به جشنی نوآئین و روز بزرگ | شده در جهان میش انباز گرگ | |||||
سپهدار چون قارن کاوکان | سپه کش چو شیروی و چون آوکان | |||||
چو گرشاسب گردنکش تیغ زن | چو سام نریمان یل انجم | |||||
قباد و چو کشواد زرّین کلاه | بسی نامداران گیتی پناه | |||||
چو شد ساخته کار لشکر همه | برآمد سر شهریار از رمه | |||||
بسلم و بتور آمد این آگهی | که شد روش آن تاج شاهنشهی | |||||
دل هر دو بیداد شد پر نهیب | که اختر همیرفت سوی نشیب | |||||
نشستند هر دو پر اندیشگان | شده تیره روز جفا پیشکان | |||||
یکایک بدان رایشان شد درست | کزان روی شان چار بایست جست | |||||
که سوی فریدون فرستند کس | پیوزش کجا چاره این بود و بس | |||||
بجستند ازان انجمن هر دو آن | یکی پاک دل مرد چیره زبان | |||||
بدان مرد باهوش و با رای و شرم | بگفتند با لا به بسیار گرم | |||||
چو دیدنده ول نشیب از فراز | در گنج خاور کشادند باز | |||||
ز گنج و گهر تاج زر خواستند | همه پشت پیلان بیاراستند | |||||
بگردون ما بر چه مشک و عبیر | چه دینار و دببا و خزّ و حریر | |||||
ابا پیل گردنکش و رنگ و بوی | ز خاور بایران نهادند روی | |||||
هر آنکس که بُد بر در شهریار | یکایک فرستادشان یادگار | |||||
چو پردخته شد شان دل از خواسته | فرستاده آمد بر آراسته |