شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم
آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان بنزد رستم
چو یکبهره از تیره شب بر گذشت | شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت | |||||
سخن گفتن آمد نهفته براز | در خوابگه نرم کردند باز | |||||
یکی بنده شمع معنبر بدست | خرامان بیآمد ببالین مست | |||||
پسش پرده اندر یکی ماه روی | چو خورشید تابان پر از رنگ وبوی | ۸۵ | ||||
دو ابرو کمان ودو گیسو کمند | ببالا بکردار سرو بلند | |||||
دو رخ چون عقیق بمانی برنگ | دهان چو دل عاشقان گشته تنگ | |||||
روانش خرد بود وتن جان پاک | تو گفتی که بهره ندارد زخاک | |||||
گو رستم شیر دل خیره ماند | برو آفرینهای یزدان بخواند | |||||
بپرسید ازو گفت نام تو چیست | چه جوئی شب تار کام تو چیست | ۹۰ | ||||
چنین داد پاسخ که تهمینهام | تو گوئی که از غم بدو نیمهام | |||||
یکی دخت شاه سمنگان منم | ز پشت هژبر و پلنگان منم | |||||
بگیتی ز شاهان مرا جفت نیست | چو من زیر چرخ کبود اندکیست | |||||
ز پرده برون کس ندیده مرا | نه هرگز کس آوا شنیده مرا | |||||
بکردار افسانه از هر کسی | شنیدستهام داستانت بسی | ۹۵ | ||||
که از دیو و شیر و و پلنگ و هننگ | نترسی و هستی چنین تیزچنگ | |||||
شب تیره تنها بتوران شوی | بگردی بر آن مرز و هم نغنوی | |||||
بتنها یکی گور بریان کنی | هوا را بشمشیر گریان کنی | |||||
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ | هرآنگه که گرز تو بیند بچنگ | |||||
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب | نیارد بنخچیر کردن شتاب | ۱۰۰ | ||||
نشان کمند تو دارد هزبر | ز بیم سنان تو خون بارد ابر | |||||
چو این داستانها شنیدم ز تو | بسی لب بدندان گزیدم ز تو | |||||
بجستم همی کتف و یال و برت | برین شهر کرد ایزد آبشخورت | |||||
تراام کنون گر بخواهی مرا | نه بیند جزین مرغ و ماهی مرا | |||||
یکی آن که بر تو چنین گشتهام | خرد را ز بهر هوا هشتهام | ۱۰۵ | ||||
و دیگر که از تو مرا کردگار | نشاند یکی پورم اندر کنار | |||||
مگر چون تو باشد بمردی و زور | سپهرش دهد بهره کیوان و هور | |||||
سه دیگر که اسپت بجای آورم | سمنگان سراسر بپای آورم | |||||
سخنهای آن ماه آمد به بن | تهمتن سراسر شنید آن سخن | |||||
چو رستم بر آنسان پری چهره دید | ز هر دانشی نزد او بهره دید | ۱۱۰ | ||||
و دیگر که از رخش داد آگهی | ندید ایچ فرجام جز فرّهی | |||||
بفرمود تا موبدی پرهنر | بیآید بخواهد ورا از پدر | |||||
چو بشنید شاه این سخن شاد شد | بسان یکی سرو آزاد شد | |||||
بدآن پهلوان داد مر دخت خویش | بر آنسان که بودست آئین و کیش | |||||
بخشنودی و رای و فرمان اوی | بخوبی بیآراست پیمان اوی | ۱۱۵ | ||||
چو بسپرد دختر بدآن پهلوان | همه شاد گشتند پیر وجوان | |||||
بشادی همه جان بر افشاندند | بر آن پهلوان آفرین خواندند | |||||
که این ماه نو بر تو فرخنده باد | سر بدسگالان تو کنده باد | |||||
چو انباز وی گشت با او براز | ببود آن شب تیرهٔ دیر باز | |||||
چو خورشید روشن زچرخ بلند | همی خواست افگند مشکین کمند | ۱۲۰ | ||||
ببازوی رستم یکی مهره بود | که آن مهره اندر جهان شهره بود | |||||
بدو داد وگفتش که این را بدار | گرت دختری آید از روزگار | |||||
بگیر وبگیسوی او بر بدوز | بنیک اختر وفال گیتی فروز | |||||
ورایدون که آید زاختر پسر | ببندش ببازو بسان پدر | |||||
ببلای سام نریمان بود | بمردی وخوی کریمان بود | ۱۲۵ | ||||
فرود آر از ابر پرّان عقاب | نتابد بتندی برو آفتاب | |||||
همی بود آنشب بر ماهروی | همیگفت هرگونهٔ گفتگوی | |||||
چو رخشنده خورشید شد بر سپهر | بیآراست روی زمینرا بمهر | |||||
بپدرود کردن گرفتش ببر | بسی بوسه دادش بچشم وبسر | |||||
پری چهره گریان ازو باز گشت | ابا انده ودرد انباز گشت | ۱۱۳۰ | ||||
بر رستم آمد گرانمایه شاه | بپرسیدش از خواب وآرامگاه | |||||
چو این گشته شد مژده دادش زرخش | بدو شادمان شد دل تاج بخش | |||||
بیآمد بمالید وزین بر نهاد | زیزدان نیکی دهش کرد یاد | |||||
بیآمد سوی شهر ایران چو باد | وزین داستان کرد بسیار یاد | |||||
وز آنجه سوی زابلستان کشید | کسی را نگفت آنچه دید وشنید | ۱۳۵ |