شاهنامه (تصحیح ژول مل)/یافتن افراسیاب پیران را به راه
یافتن افراسیاب پیرانرا براه
چو از خسرو آگه شد افراسیاب | بدو تیره شد تابش آفتاب | ۹۸۵ | ||||
بزد نای نای روئین بر نشاند | ز ایوان بکردار آتش براند | |||||
دو منزل یکی کرد و آمد دمان | همی جست بر سان تیر از کمان | |||||
بیآورد لشکر بدآن رزمگاه | که آورد کلباد بد با سپاه | |||||
همه مرز لشکر پراگنده دید | بهر جای بر مردم افگنده دید | |||||
بپرسید کاین پهلوان با سپاه | کی آمد از ایران بدین رزمگاه | ۹۹۰ | ||||
نبود آگهی کس ز جنگآوران | که بگذشت از اینسان سپاهی گران | |||||
که برد آگهی نزد آن دیوزاد | که آنجا سیاوخش دارد نژاد | |||||
اگر خاک بودیش پروردگار | ندیدی دو چشم من این روزگار | |||||
سپهرم بدو گفت آسان بدی | اگر دل ز لشکر هراسان بدی | |||||
یکی گیو گودرز بودست و بس | سوار ایچ با او ندیدیم کس | ۹۹۵ | ||||
ستوه آمد از جنگ یکتن سپاه | چنان رفت گیو و فرنگیس و شاه | |||||
چو بشنید رنگ رخش زرد شد | ز گردون دل او پر از درد شد | |||||
ورا داد پاسخ که آمد پدید | سخن هر چه گوشم ز دانا شنید | |||||
چو یزدان کسیرا کند نیک بخت | ابی کوشش او را رساند بتخت | |||||
سپهرم چو گفت سپهبد شنید | سپاهی بپیش اندر آمد پدید | ۱۰۰۰ | ||||
سپهدار پیران بپیش اندرون | سر و روی و یالش همه پر ز خون | |||||
گمان کرد کو گیو را یافتست | بپیروزی از پیش بشتافتست | |||||
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه | خود آن خسته بد پهلوان سپاه | |||||
ورا دید بسته بزین بر چو سنگ | دو دست از پس پشت با پالهنگ | |||||
بپرسید و زو ماند اندر شگفت | غمی گشت و اندیشه اندر گرفت | ۱۰۰۵ | ||||
بدو گفت پیران که شیر ژیان | نه درّنده گرگ و نه ببر بیان | |||||
نباشد چنان در صف کارزار | کجا گیو تنها بد ای شهریار | |||||
بدانسان کجا بردمد روز جنگ | ز بیمش بدریا بسوزد نهنگ | |||||
نخست اندر آمد بگرز گران | همی کوفت چون پتک آهنگران | |||||
باسپ و بپای و بیال و رکیب | سوار از فراز اندر آمد بشیب | ۱۰۱۰ | ||||
همی زد همی کشت گردان ما | نه اندیشه بودش ز مردان ما | |||||
همانا که باران نبارد ز میغ | فزون زآن که بارید بر سرش تیغ | |||||
چو اندر گلستان بزین بر بخفت | تو گفتی که گشتست با گرز جفت | |||||
سرانجام برگشت یکسر سپاه | جز از من نبد پیش او کینه خواه | |||||
گریزان ز من تاب داده کمند | بیفگند و آمد سر من ببند | ۱۰۱۵ | ||||
پراگنده شد دانش و هوش من | بخاک اندر آمد تن و توش من | |||||
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست | بپیش اند افگند و خود بر نشست | |||||
بدآن خواریم نزد خسرو کشید | یکی داغ بر جانم از نو کشید | |||||
همیخواست تا برّد از من سرم | فرنگیس گشت آنگهی یاورم | |||||
نبرّید سر لیک بدرید گوش | دو دستم ببست و بر آورد جوش | ۱۰۲۰ | ||||
بجان و سر شاه و خورشید و ماه | بدادار خودکام و تخت و کلاه | |||||
مرا داد ازین گونه سوگند سخت | بخوردم چو دیدم که برگشت بخت | |||||
که کس را نگوئی که بگشای دست | همیدون برو تا بجای نشست | |||||
ندانم چه رازست نزد سپهر | بخواهد ربودن ز ما پاک مهر | |||||
زمانی سر و یالم اندر کمند | بدیگر زمان زیر سوگند و بند | ۱۰۲۵ | ||||
چو بشنید گفتارش افراسیاب | بدیده ز خشم اندر آورد آب | |||||
یکی بانگ بر زد ز پیشش براند | بپیچید پیران و خاموش بماند | |||||
وز آن پس بمغز اندر افگند باد | بدشنام و سوگند لب برگشاد | |||||
که گر گیو گودرز و این دیوزاد | شوند ابر غرّنده و تیز باد | |||||
فرود آورم شان از ابر بلند | بزد دست و از تیغ بگشاد بند | ۱۰۳۰ | ||||
بگفتش بدین تیغ آهن گذار | بکینه بر آرم ازیشان دمار | |||||
فرنگیسرا چون بچنگ آورم | بچشمش جهان تار و تنگ آورم | |||||
میانش ببرّم بشمشیر تیز | بماهی دهم تا کند ریز ریز | |||||
چو کیخسرو ایران بجوید همی | فرنگیس باری چه پوید همی |