| | | | | | |
|
تو مده ز دست یارا سر ذرهپروری را |
|
که چو ذرهایست پیشت مه و مهر خاوری را |
|
|
بنمای جلوهای تو که شوند مات و واله |
|
چو دل پری ربودی دل حور و هم پری را |
|
|
نشود دل چو سنگت به من فسردهدل رام |
|
بنمودهام به پیشت همه گونه ساحری را |
|
|
چه توان کند به موسی به فسون و رنگ و نیرنگ |
|
بکنند خود هلاک ار دو هزار سامری را |
|
|
مگرم ز لعل نوشت بدهی تو سحر باطل |
|
که ربودی سحر چشمت ز کفم توانگری را |
|
|
تو ز رخ نقاب برچین که ز نظرهای دهم جان |
|
که از این غم است ما را همه ضعف و لاغری را |
|
|
تو به یک نظر ز عالم بربای دین و دل هم |
|
که ز سر نهند خوبان همه فکر دلبری را |
|
|
ز رخت شدهست روشن همه قلب اهل ایمان |
|
چو که سایر از دو زلفت همه رسم کافری را |
|
|
همه روی توست منشق ز طراز و طرز بینی |
|
چو ز اصبع پیمبر مه برج خاوری را |
|
|
ز تو کور چشم حاسد که نمودهای هویدا |
|
به دو ابروان نشانی تو ز تیغ حیدری را |
|
|
منت اولین مصدق ز میان خیل عشاق |
|
بنمایی ار تو دعوی به جهان پیمبری را |
|
|
بودت به صدق دعوی به همهی صفت دلایل |
|
رخ همچو آتش طور و دو زلف اژدری را |
|
|
مه و مهر پیش رویت نتوان کنند دعوی |
|
که نه هر عرض توان یافت نشان جوهری را |
|
|
به همهی فسون بابل به در آید ار که هاروت |
|
نزند به پیش چشم تو دم از فسونگری را |
|
|
تو بدین صباحت ای شه بنمای رخ که یوسف |
|
بشود خجل به پیشت کند ار برابری را |
|
|
نبدم من ار چه شاعر ولیام شدهست حاصل |
|
ز تجلیات عشقت همه طرز شاعری را |
|
|
نبد ار توجهاتت به چه حمل آن توان کرد |
|
من بیتمیز مسکین و سر سخنوری را |
|
|
برو و ز تن تو بر کن دو هزار پوست شیدا |
|
که نه هر که پوست پوشد بتوان قلندری را |
|