| | | | | | |
|
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد |
|
وز یار چنان پر شد کاغیار نمیگنجد |
|
|
در چشم پر آب من جز دوست نمیآید |
|
در جان خراب من جز یار نمیگنجد |
|
|
این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من |
|
غم جای نمیگیرد، تیمار نمیگنجد |
|
|
این قطرهی خون تا یافت از لعل لبش رنگی |
|
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد |
|
|
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک: |
|
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد |
|
|
شیدای جمال او در خلد نیرامد |
|
مشتاق لقای او در نار نمیگنجد |
|
|
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد |
|
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد |
|
|
از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک: |
|
با دوست مرا در دل آزار نمیگنجد |
|
|
جانم در دل میزد، گفتا که: برو این دم |
|
با یار درین جلوه دیار نمیگنجد |
|
|
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را |
|
کاندر طبق انوار اطوار نمیگنجد |
|