| | | | | | |
|
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم |
|
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم |
|
|
این هم روا ندارم کایی برای جانی |
|
بگذار تا برآید در آرزوت جانم |
|
|
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت |
|
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟ |
|
|
دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟ |
|
بیهوده قصهی خود در پیش تو چه خوانم؟ |
|
|
گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید: |
|
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟ |
|
|
ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی |
|
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم |
|
|
ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی |
|
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم |
|
|
بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند |
|
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم |
|
|
ای طرفهتر که دایم تو با منی و من باز |
|
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم |
|
|
کس دید تشنهای را غرقه در آب حیوان |
|
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم |
|
|
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی: |
|
کاخر شکستهای بد، روزی بر آستانم |
|
|
هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم |
|
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم |
|
|
اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی |
|
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم |
|
|
بر دست باد کویت بوی خودت فرستی |
|
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم |
|
|
باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم |
|
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟ |
|