| | | | | | |
|
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا |
|
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا |
|
|
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما |
|
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟ |
|
|
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟ |
|
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را |
|
|
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود |
|
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟ |
|
|
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین |
|
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟ |
|
|
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد |
|
خستهای کامید دارد از نکورویان وفا |
|
|
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت |
|
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا |
|
|
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر |
|
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ |
|
|
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ |
|
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟ |
|