| | | | | | |
|
چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری |
|
شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری |
|
|
چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی |
|
جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری |
|
|
چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان |
|
بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری |
|
|
به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی |
|
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری |
|
|
در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود |
|
که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری |
|
|
ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟ |
|
تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری |
|
|
اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل |
|
نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری |
|
|
مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی |
|
که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری |
|
|
به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن |
|
ببین چون میزیی امروز، فردا آن چنان میری |
|
|
اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید |
|
و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری؟ |
|
|
بدو گر زندهای، یابی ز مرگ آسایش کلی |
|
و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری |
|
|
عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل میباید |
|
و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری |
|