| | | | | | |
|
گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک |
|
زمینیان همه دامن کشند بر افلاک |
|
|
به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت |
|
شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک |
|
|
دل من آینهی توست، پاک میدارش |
|
که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک |
|
|
لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده |
|
چو جان من به لب آمد چه میکنم تریاک؟ |
|
|
به تیر غمزه مرا میزنی و میترسم |
|
که بر تو آید تیری که می زنی بیباک |
|
|
برای صورت خود سوی من نگاه کنی |
|
برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک |
|
|
مرا به زیور هستی خود بیارایی |
|
و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک |
|
|
اگر نبودی بر من لباس هستی تو |
|
ز بینیازی تو کردمی گریبان چاک |
|
|
مده ز دست به یک بارگی عراقی را |
|
کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک |
|