| | | | | | |
|
دوش متواریک به وقت سحر |
|
اندر آمد به خیمه آن دلبر |
|
|
راست گفتی شدهست خیمهی من |
|
میغ و او در میان میغ قمر |
|
|
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت |
|
وز دو بسد فرو فشاند شکر |
|
|
راست گفتی به بتکدهست درون |
|
بتی و بتپرستی اندر بر |
|
|
پنج شش میکشید و پر گل گشت |
|
روی آن روی نیکوان یکسر |
|
|
راست گفتی رخش گلستان بود |
|
می سوری بهار گلپرور |
|
|
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت |
|
خویش را از کنار من بستر |
|
|
راست گفتی کنار من صدفست |
|
کاندرو جای خویش ساخت گهر |
|
|
زلف مشکین به روی بر پوشید |
|
روی خود زیر کرد و زلف زبر |
|
|
راست گفتی کسی نهان کردهست |
|
سمن تازه زیر سیسنبر |
|
|
زلف او را به دست بگرفتم |
|
زنخ گرد او به دست دگر |
|
|
راست گفتی نشستهام بر او |
|
گوی و چوگان شه به دست اندر |
|
|
پادشه زاده یوسف آنکه هنر |
|
جز به نزدیک او نکرد مقر |
|
|
راست گفتی هنر یتیمی بود |
|
فرد مانده ز مادر و ز پدر |
|
|
پس بازی گوی شد خسرو |
|
بر یکی تازی اسب که پیکر |
|
|
راست گفتی به باد بر، جم بود |
|
گر بود باد را ستام بزر |
|
|
خم چوگان به گوی بر زد و شد |
|
گوی او با ستارگان همبر |
|
|
راست گفتی برابر خورشید |
|
خواهد از گوی ساختن اختر |
|
|
از سر گوی زیر او برخاست |
|
آن که کهگذار بحر گذر |
|
|
راست گفتی سپهر کانون گشت |
|
و اختران اندر آن میان اخگر |
|
|
زلزله در زمین فتاد و خروش |
|
از تکاپوی آن که رهبر |
|
|
راست گفتی زمین به خود میگشت |
|
زیر آن باد بیستون منظر |
|
|
کوه بر تافت این زمین و نتافت |
|
بار آن کوهسنب کوهسپر |
|
|
راست گفتی جبال حلم امیر |
|
بار آن کوهپاره بود مگر |
|
|
چون بر آیین نشسته بود بر او |
|
آن شه گردبند شیرشکر |
|
|
راست گفتی قضای نیکستی |
|
بر نشسته مکابره به قدر |
|
|
دیدی او را بدین گران رتبت |
|
که چسان کشت شیر شرزهی نر |
|
|
راست گفتی که همچو فرهادست |
|
بیستون را همیکند به تبر |
|
|
گر به لاهور بودتی دیدی |
|
که چه کرد از دلیری و ز هنر |
|
|
راست گفتی درختها بودند |
|
بارشان تیر و نیزه و خنجر |
|
|
رده گرد سپاه بگرفتند |
|
گیرهاگیر شد همه که و در |
|
|
راست گفتی سپاه یاجوجند |
|
که نه اندازهشان پدید و نه مر |
|
|
شاه ایران به تاختن شد تیز |
|
رفت و با شاه نی سپاه و حشر |
|
|
راست گفتی همی به مجلس رفت |
|
یا از آن تاختن نداشت خبر |
|
|
پشت آن لشکر قوی بشکست |
|
وز پس آن نشست بی لشکر |
|
|
راست گفتی که نره شیری بود |
|
گلهی غرم و آهو اندر بر |
|
|
تیر او خورده بودی اندر دل |
|
هر که ز ایشان فرو نهادی سر |
|
|
راست گفتی جدای گشت به تیر |
|
دل ایشان یکایک از پیکر |
|
|
روزی اندر حصار برهمنان |
|
اوفتاد آن شه ستوده سیر |
|
|
راست گفتی که آن حصار بلند |
|
خیبرستی و میر ما حیدر |
|
|
دی همیآمد از بر سلطان |
|
آن نکو منظر نکو مخبر |
|
|
راست گفتی سفندیارستی |
|
برنهاده کلاه و بسته کمر |
|
|
گفتم از خلق او سخن گویم |
|
نوز نابرده این حدیث به سر |
|
|
راست گفتی کسی به من بربیخت |
|
نافهی مشک و بیضهی عنبر |
|
|
خود مر او را به خواب دیدم دوش |
|
پیش او توده کرده زیور و زر |
|
|
راست گفتی یکی درختی بود |
|
برگ او زر و بار او زیور |
|
|
شادمان باد و می دهش صنمی |
|
که چنویی ندیده صورتگر |
|
|
راست گفتی به دستش اندر گشت |
|
جام با رنگ شعلهی آذر |
|
|
بر کفش سال و ماه باد میی |
|
کز خمش چون بکند دهقان سر، |
|
|
راست گفتی بر آمد از سر خم |
|
ماهی از آفتاب روشنتر |
|
|
فرخش باد عید آنکه به عید |
|
کارد بنهاد بر گلوی پسر |
|
|
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد |
|
لالهای را به برگ نیلوفر |
|