فرخی سیستانی (قصاید)/مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار

فرخی سیستانی (قصاید) از فرخی سیستانی
(مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار)
  مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار چه دور باید بودن همی ز روی نگار  
  بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو برابر آمد بر من کنون خزان و بهار  
  اگر خزان نه رسول فراق بود چرا هزار عاشق چون من جدا فکند از یار  
  به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت که من به روی نگارین آن بت فرخار  
  خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار  
  خدای داند کاندر درختها نگرم ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار  
  کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار  
  مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار  
  جواب دادم و گفتم درخت همچو منست مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار  
  من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم منم ز یار جدا مانده و درخت از بار  
  نگار یار من و دوست غمگسار شود به فر خدمت درگاه میر شیرشکار  
  امیر عالم عادل محمد محمود قوام دولت و دین محمد مختار  
  ستوده‌ی پدر خویش و شمع گوهر خویش بلند نام و سرافزار در میان تبار  
  همه جهان پدرش را ستوده‌اند و پدر چو من ستایش او را همی‌کند تکرار  
  هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار  
  پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد بخاصه از پدر پیشبین دولتیار  
  امیر عادل، داناترین خداوندست بزرگوارترین مهتر و مهین سالار  
  نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار  
  کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ در این حدیث مر او را سخن بود بسیار  
  خدایگان جهان را درین سخن غرضست تو این سخن را زنهار تا نداری خوار  
  من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار  
  هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار  
  بسی نمانده که شاه جهان بیاراید مصاف و موکب او را به صد هزار سوار  
  نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان بر این هزار دلیلست بل هزار هزار  
  ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار  
  اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب خدایگانی یابد امیر دارد کار  
  نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار  
  دل و زبان و کف او موافقند به هم گه وفا و گه بخشش و گه گفتار  
  کنار باشد باران نوبهاری را فضایل و هنرش را پدید نیست کنار  
  بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او چنانکه من به توانایی و به دستگزار  
  چنان شدم ز عطاهای او که خانه‌ی من تهی نباشد روزی ز سائل و زوار  
  چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت زمین چگونه کند شکر ابر بارانبار  
  ازان عطا که به من داد اگر بمانده بدی به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار  
  به وقت بازی، اندر سرای، کودک من بسان خشت همی باز گسترد دینار  
  به شکر او نتوانم رسید پس چکنم ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار  
  همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار  
  همیشه تا ندمد در میان سوری مورد همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار  
  عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار  
  کجا موافق او را نشست باشد تخت کجا مخالف او را قرار باشد دار  
  فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز خدای ناصر و تن بی‌گزند و بی‌آزار