| | | | | | |
|
حلقهی آن صوفیان مستفید |
|
چونک در وجد و طرب آخر رسید |
|
|
خوان بیاوردند بهر میهمان |
|
از بهیمه یاد آورد آن زمان |
|
|
گفت خادم را که در آخر برو |
|
راست کن بهر بهیمه کاه و جو |
|
|
گفت لا حول این چه افزون گفتنست |
|
از قدیم این کارها کار منست |
|
|
گفت تر کن آن جوش را از نخست |
|
کان خر پیرست و دندانهاش سست |
|
|
گفت لا حول این چه میگویی مها |
|
از من آموزند این ترتیبها |
|
|
گفت پالانش فرو نه پیش پیش |
|
داروی منبل بنه بر پشت ریش |
|
|
گفت لا حول آخر ای حکمتگزار |
|
جنس تو مهمانم آمد صد هزار |
|
|
جمله راضی رفتهاند از پیش ما |
|
هست مهمان جان ما و خویش ما |
|
|
گفت آبش ده ولیکن شیر گرم |
|
گفت لا حول از توم بگرفت شرم |
|
|
گفت اندر جو تو کمتر کاهکن |
|
گفت لا حول این سخن کوتاه کن |
|
|
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک |
|
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک |
|
|
گفت لا حول ای پدر لا حول کن |
|
با رسول اهل کمتر گو سخن |
|
|
گفت بستان شانه پشت خر بخار |
|
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار |
|
|
خادم این گفت و میان را بست چست |
|
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست |
|
|
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد |
|
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد |
|
|
رفت خادم جانب اوباش چند |
|
کرد بر اندرز صوفی ریشخند |
|
|
صوفی از ره مانده بود و شد دراز |
|
خوابها میدید با چشم فراز |
|
|
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود |
|
پارهها از پشت و رانش میربود |
|
|
گفت لا حول این چه مالیخولیاست |
|
ای عجب آن خادم مشفق کجاست |
|
|
باز میدید آن خرش در راهرو |
|
گه به چاهی میفتاد و گه بگو |
|
|
گونهگون میدید ناخوش واقعه |
|
فاتحه میخواند او والقارعه |
|
|
گفت چاره چیست یاران جستهاند |
|
رفتهاند و جمله درها بستهاند |
|
|
باز میگفت ای عجب آن خادمک |
|
نه که با ما گشت همنان و نمک |
|
|
من نکردم با وی الا لطف و لین |
|
او چرا با من کند برعکس کین |
|
|
هر عداوت را سبب باید سند |
|
ورنه جنسیت وفا تلقین کند |
|
|
باز میگفت آدم با لطف و جود |
|
کی بر آن ابلیس جوری کرده بود |
|
|
آدمی مر مار و کزدم را چه کرد |
|
کو همیخواهد مرورا مرگ و درد |
|
|
گرگ را خود خاصیت بدریدنست |
|
این حسد در خلق آخر روشنست |
|
|
باز میگفت این گمان بد خطاست |
|
بر برادر این چنین ظنم چراست |
|
|
باز گفتی حزم س الظن تست |
|
هر که بدظن نیست کی ماند درست |
|
|
صوفی اندر وسوسه وان خر چنان |
|
که چنین بادا جزای دشمنان |
|
|
آن خر مسکین میان خاک و سنگ |
|
کژ شده پالان دریده پالهنگ |
|
|
کشته از ره جملهی شب بی علف |
|
گاه در جان کندن و گه در تلف |
|
|
خر همه شب ذکر میکرد ای اله |
|
جو رها کردم کم از یک مشت کاه |
|
|
با زبان حال میگفت ای شیوخ |
|
رحمتی که سوختم زین خام شوخ |
|
|
آنچ آن خر دید از رنج و عذاب |
|
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب |
|
|
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر |
|
آن خر بیچاره از جوع البقر |
|
|
روز شد خادم بیامد بامداد |
|
زود پالان جست بر پشتش نهاد |
|
|
خر فروشانه دو سه زخمش بزد |
|
کرد با خر آنچ زان سگ میسزد |
|
|
خر جهنده گشت از تیزی نیش |
|
کو زبان تا خر بگوید حال خویش |
|