مثنوی معنوی/باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او
یادم آمد آن حکایت کان فقیر | روز و شب میکرد افغان و نفیر | |||||
وز خدا میخواست روزی حلال | بی شکار و رنج و کسب و انتقال | |||||
پیش ازین گفتیم بعضی حال او | لیک تعویق آمد و شد پنجتو | |||||
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت | چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت | |||||
صاحب گاوش بدید و گفت هین | ای بظلمت گاو من گشته رهین | |||||
هین چراکشتی بگو گاو مرا | ابله طرار انصاف اندر آ | |||||
گفت من روزی ز حق میخواستم | قبله را از لابه میآراستم | |||||
آن دعای کهنهام شد مستجاب | روزی من بود کشتم نک جواب | |||||
او ز خشم آمد گریبانش گرفت | چند مشتی زد به رویش ناشکفت |