| | | | | | |
|
بعد دیری گشت آنها هفت مرد |
|
جمله در قعده پی یزدان فرد |
|
|
چشم میمالم که آن هفت ارسلان |
|
تا کیانند و چه دارند از جهان |
|
|
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه |
|
کردم ایشان را سلام از انتباه |
|
|
قوم گفتندم جواب آن سلام |
|
ای دقوقی مفخر و تاج کرام |
|
|
گفتم آخر چون مرا بشناختند |
|
پیش ازین بر من نظر ننداختند |
|
|
از ضمیر من بدانستند زود |
|
یکدگر را بنگریدند از فرود |
|
|
پاسخم دادند خندان کای عزیز |
|
این بپوشیدست اکنون بر تو نیز |
|
|
بر دلی کو در تحیر با خداست |
|
کی شود پوشیده راز چپ و راست |
|
|
گفتم ار سوی حقایق بشکفند |
|
چون ز اسم حرف رسمی واقفند |
|
|
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی |
|
آن ز استغراق دان نه از جاهلی |
|
|
بعد از آن گفتند ما را آرزوست |
|
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست |
|
|
گفتم آری لیک یک ساعت که من |
|
مشکلاتی دارم از دور زمن |
|
|
تا شود آن حل به صحبتهای پاک |
|
که به صحبت روید انگوری ز خاک |
|
|
دانهی پرمغز با خاک دژم |
|
خلوتی و صحبتی کرد از کرم |
|
|
خویشتن در خاک کلی محو کرد |
|
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد |
|
|
از پس آن محو قبض او نماند |
|
پرگشاد و بسط شد مرکب براند |
|
|
پیش اصل خویش چون بیخویش شد |
|
رفت صورت جلوهی معنیش شد |
|
|
سر چنین کردند هین فرمان تراست |
|
تف دل از سر چنین کردن بخاست |
|
|
ساعتی با آن گروه مجتبی |
|
چون مراقب گشتم و از خود جدا |
|
|
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان |
|
زانک ساعت پیر گرداند جوان |
|
|
جمله تلوینها ز ساعت خاستست |
|
رست از تلوین که از ساعت برست |
|
|
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی |
|
چون نماند محرم بیچون شوی |
|
|
ساعت از بیساعتی آگاه نیست |
|
زانکش آن سو جز تحیر راه نیست |
|
|
هر نفر را بر طویله خاص او |
|
بستهاند اندر جهان جست و جو |
|
|
منتصب بر هر طویله رایضی |
|
جز بدستوری نیاید رافضی |
|
|
از هوس گر از طویله بسکلد |
|
در طویله دیگران سر در کند |
|
|
در زمان آخرجیان چست خوش |
|
گوشهی افسار او گیرند و کش |
|
|
حافظان را گر نبینی ای عیار |
|
اختیارت را ببین بی اختیار |
|
|
اختیاری میکنی و دست و پا |
|
بر گشادستت چرا حسبی چرا |
|
|
روی در انکار حافظ بردهای |
|
نام تهدیدات نفسش کردهای |
|