| | | | | | |
|
چون بلال از ضعف شد همچون هلال |
|
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال |
|
|
جفت او دیدش بگفتا وا حرب |
|
پس بلالش گفت نه نه وا طرب |
|
|
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست |
|
تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست |
|
|
این همی گفت و رخش در عین گفت |
|
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت |
|
|
تاب رو و چشم پر انوار او |
|
می گواهی داد بر گفتار او |
|
|
هر سیه دل می سیه دیدی ورا |
|
مردم دیده سیاه آمد چرا |
|
|
مردم نادیده باشد رو سیاه |
|
مردم دیده بود مرآت ماه |
|
|
خود کی بیند مردم دیدهی ترا |
|
در جهان جز مردم دیدهفزا |
|
|
چون به غیر مردم دیدهش ندید |
|
پس به غیر او کی در رنگش رسید |
|
|
پس جز او جمله مقلد آمدند |
|
در صفات مردم دیده بلند |
|
|
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال |
|
گفت نه نه الوصالست الوصال |
|
|
گفت جفت امشب غریبی میروی |
|
از تبار و خویش غایب میشوی |
|
|
گفت نه نه بلک امشب جان من |
|
میرسد خود از غریبی در وطن |
|
|
گفت رویت را کجا بینیم ما |
|
گفت اندر حلقهی خاص خدا |
|
|
حلقهی خاصش به تو پیوسته است |
|
گر نظر بالا کنی نه سوی پست |
|
|
اندر آن حلقه ز رب العالمین |
|
نور میتابد چو در حلقه نگین |
|
|
گفت ویران گشت این خانه دریغ |
|
گفت اندر مه نگر منگر به میغ |
|
|
کرد ویران تا کند معمورتر |
|
قومم انبه بود و خانه مختصر |
|