بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت اول

«غوغای دم بازار - تطیر آقا مصطفی - تعریف باغ بهادرالملک - محاجهٔ رفقا در سر اقتدار دول اروپا - بیان معنی تقدیر.»

دوشنبهٔ ۱۴ ذیقعدهٔ ۱۳۲۰ هجری هیئتی به ریاست بندهٔ راقم محسن‌بن عبدالله، متشکل از دو نفر مهندس «مصطفی» و «حسین»، یک نفر طبیب «احمد»، و یک نفر معلم شیمی «محمد»، از ادارهٔ جغرافیای موهومی[۱] مظفری[۲] مأمور شدیم که به قلهٔ کوه دماوند صعود نماییم؛ معدن یخ طرف شمال او را ملاحظه بکنیم، ارتفاع قله را مقیاس و سایر معلومات و مکاشفات را با خریطهٔ[۳] معابر خویش به اداره تقدیم نماییم. و این مأموریت را در سه ماه به ختام آوریم.

رفقای سفر جمع شدیم. قرار گذاشتیم که به تعویق نیندازیم. فردا پیاده، بی‌نوکر و دواب رهسپار طریقهٔ صواب بشویم. برای زاد راه هر کس هرچه دارد او را با خود بردارد. احمد از مغازهٔ پدرش قند و چایی، محمداز باغچهٔ خودشان سبزیات و زردآلو، من از آسیاب چند تا مرغ فربه پخته و نان خشک، حسین اسباب مهندسی و پنیر و کره. مصطفی چون از همهٔ ما قوی‌البنیه است قبول نمود همهٔ آنها را به کول بگیرد و تا دروازهٔ آسمان، یعنی به قلهٔ کوه ببرد.

حسین به من گفت چه خوب بخش کردی. از این ملاحظهٔ دقیقهٔ شما مشعوفم و یاد می‌دارم. از هر کس هرچه داشت او را خواستی که در ایفای او رنجه نشود و منفعل نگردد. این شیوهٔ ممدوحهٔ شما را از مجالس شورا به ترتیب معلمین و درجات مکاتب و لباس متعلمین یاد دارم. چقدر ایستادگی کردید و از پیش بردید. گفتم ارائهٔ شرع ما بر این است. تکالیف خدا بر بندگان به وسع طاقت نفوس ایشان است. بدیهی است روغن را باید از شیر خواست. فیاض عالم پرتو آفتاب است نه مهتاب. از معلم بیسواد منتظر تحصیل و تربیت اطفال بودن از آهنگر ساعتسازی خواستن است. از طفلی که پدرش قوت یومیه را با زحمت تحصیل می‌کند ماهوت رسم مکتبی را خواستن بیشعوری است. بعد از اینکه علم «سیسوالیسم»[۴] (علم اصلاح حالت فقرا و رفاهیت محتاجین) منتشر گشت، و مردم فهمیدند که تکالیف نفوس باید در خور استطاعت و استعداد آنها باشد، کارهای عالم صورت دیگر گرفت؛ مخاطرات و محظورات از میان برخاست. در اعمال و اقوال معنی منظور است نه صورت. مقصود از مدرسه و تعلیم توسعهٔ خیال، کسب شرف و تهذیب اخلاق است، نه اجبار فقرا به تغییر لباس و کثرت وسواس اتحاد صوری اطفال مکاتب محض مساوات فقرا و اغنیاست، که اطفال فقیر به البسهٔ ماهوت با فاخرهٔ اطفال غنی حسد نبرند. این خیال خوب، چون حدی به قیمت ماهوت با پارچهٔ ملبوس مکتبی و خیاطان بی‌انصاف از طرف دولت معین نیست، برای فقرا اسباب زحمت و اکثر مانع تعلیم آنها می‌شد. این بود که واقعاً من در خصوص لباس اطفال خیلی زحمت کشیدم. وزیر معارف بالاخره قبول کرد که عبث مقلد مغربیان نگشتیم.[۵]

(اگرمدرسه خیاطخانهٔ مخصوصی داشته باشد؛ پارچه را کلی و ارزان بخرد و بدوزاند، به اطفال بی‌منفعت به قیمت خود بفروشد، صلاح است و رفع اشکال می‌شود.)

فردا در ساعت مقرر جمع شدیم. ملاحظهٔ تهیهٔ رفقا را نمودم، همه درست بود. خورجین را به کول مصطفی بستم، دعای سفر را خواندیم و روانه شدیم. رسیدیم به دم چهارسو که بایست از میانش عبور کنیم. دیدیم غوغای بزرگی برپاست. از میان بازار طناب کشیده‌اند. آنسوی طناب قریب پنجاه نفر باهم در زد و خورد است. صدای «بگیر و نگذار» … «با با چه خبر است!» «مؤمن یک صلوات بفرست»… «به شیطان لعنت بکن»… گوش آدمی را کر می‌کند. هی مشت و چوب بود که بر سر همدیگر می‌زدند. چند تیغهٔ قمه و قداره‌های کشیده در دست الوات برق می‌زد. عابرین از دو سو معطل، ناظرین دکاکین اطراف حیران و متوحش. یک نفر پیرمرد بلورفروش که آتش واقعه پیش روی دکان او مشتعل است جنگیان را به خدا و رسول قسم می‌داد که میدان معرکه را جای دیگر تحویل کنند. در این بین از مبارزان مرد قصیر‌القامه‌ای، که قدش به کوفتن چماق بزرگی بر سر حریف بلند بالای خود نارسا بود، به سکوی مغازهٔ بلورفروش برجست. صاحب مغازه خواست پایینش بیندازد. چماق را بلند کرد بزند، خورد به چهلچراغ آویزان بزرگ، و شکست. هرشکسته به دیگری، دومی به سومی می‌خورد؛ پارهٔ بلورهای شکسته مثل تگرگ به سایر اسباب می‌افتاد و می‌شکست. صدای زرانق زرانق مهیب عجیبی برخاست! در یک لحظه آن همه اسباب وجد افزای قیمتی که از بدبختی الان ربع ثروت ایران شده به یک تل شکستهٔ بیمصرف مبدل گردید. صاحب مغازه، چون مجانین، گریبان خود را چاک زده بر سر و سینهٔ خود می‌کوفت؛ فریاد می‌زد، به تظلم خود استمداد می‌نمود، کسی به دادش نمی‌رسید. هی معرکهٔ زد و خورد وسعت می‌گرفت و غوغا بلندتر می‌گشت. تا اینکه از طرف کوچه یک دسته فراش بیگلربگی هجوم آوردند. یک طرف تاب مقاومت نیاورده منهزم گشنند. رو به گریز نهاده طناب پاره شد. با هزار زحمت، که لگدکوب ازدهام یا قشون مغلوب نشویم، به سکوی دکان نان‌پز برجستیم. دکاندار آشنا مساعدت نموده زن و بچه زیر پا ماندند. دیدیم از کوچهٔ محاذی[۶]، عروس سوار با یدک و تجملات و تشریفات داخل بازار گشتند و رو به قبله روانه شدند. معلوم شد دختر کلانتر را به پسر ذخار‌الملک بیگلربگی عروسی کرده‌اند، امروز به خانهٔ داماد می‌برند. راه نزدیک و کوچهٔ خالی را گذاشته از بازار آورده‌اند، که عروس در همه‌جا رو به قبله حرکت کند که از برکت این حرکت خوشقدم و میمون گردد و به خانهٔ داماد بار سعادت و اقبال بیاورد. آدمهای داروغه چنانچه رسم قدیم است به راه طناب کشیده خواسته‌اند. پنجقران و یکتومان قبول نشده، و زیاد دادن را آدمهای بیگلربگی عار دیده، سودا برهم خورده و غوغا به همان شدت که دیدیم برپا شده. این بود که فراشان بیگلربگی رسیده آدمهای داروغه را زدند، و جنگ بازاری را بافتح بین[۷] ختام دادند.

حاصل این جنگ و لشکرکشی شکستن چندین سر و دست، زیر پا ماندن عابرین بی‌گناه، و پانصد تومان خسارت بلورفروش گردید. از سکو پایین آمدیم. از این حرکات وحشیانه و زاریدن زخمیان، حالت ما منقلب شده بود.

مصطفی گفت بیایید برگردیم؛ آخر این سفر ما خوب نمی‌شود. دو سه روز مکث کنیم و بعد برویم. آنچه اولش بد آمد آخرش نیز بد می‌شود. گفتم تطیر[۸] از شخصی مثل شما قبیح است. مرد نباید از حوادث عالم، وانگهی عادی و بازاری وحشت نماید، مآل کار خود را فال بد بزند. اینها کار جهال است؛ می‌گویند فلان کس عطسه زد نباید بیرون رفت یا فلان کار را کرد، اگر کلاغ نعیق[۹] بکند چنان می‌شود. حال شما می‌خواهید ما را از راه برگردانید و فال بد بزنید.

مصطفی گفت مگر شما به این چیزها اعتقاد ندارید؟ من صد بار تجربه کرده‌ام. گفتم اینها اثر ضعف نفس است. اگر کارهای عالم تقدیری است چه معنی دارد که استقبال[۱۰] یک چیز خوشایند یا بدنما، آواز کلاغ و عطسهٔ دیگری به مجاری امور و تغییر تقدیرات نافذ باشد. ما هرگز حرف شما را قبول نمی‌کنیم. می‌رویم، به مقصد می‌رسیم و به مقصود نایل می‌شویم، به شرط اینکه رفیق محترم ما بعد از این فراموش نکند در این گونه اتفاقات اظهار رأی و عقیده نفرماید، احباب را دلواپس و پریشان ننماید. زیراکه پریشانی حواس خود یکی از حوادث مضره می‌باشد. یقین شما با آن اطلاعات ومعلومات شریک قول من هستید. شاید سنگینی بار شما را به این تطیر بیموقع وادار می‌کند که دوش خود را سبک نمایید.

مصطفی گفت همهٔ عقلای عالم و حکمای دنیا تطیر می‌کردند. پیغمبر ما محمد صلی‌الله و آله در حدیبیه[۱۱] تا شنید که رسول یا سفیر قریش «سهیل» است فرمود کار ما سهل شد. اگر می‌خواهید یک کتاب از تاریخ تطیر معارف[۱۲] عالم به شما اقامه می‌کنم. گفتم ملتفت باشید آنچه انبیا و حکما می‌کردند تطیر نبود، و از جبن و ضعف آنها ناشی نمی‌شد، برای قوت قلب دیگران و ثبات عزم ایشان تفأل می‌نمودند. پیغمبر (صلعم) فرمود کار ما سهل شد؛ با این یک کلمه ضعف قلب پانصد نفر پیاده و غیر مسلح را، که خودشان را از سه هزار سوارهٔ زره پوش قریش در مقابلهٔ اول منهزم می‌دانستند و در عزم او اخلال می‌کردند، اصلاح نمود. ارواح افسرده و قلوب مردهٔ ایشان را شکفته و زنده و متهیج ساخت. وگرنه آن حضرت در چندین مقام «لا طیر و لا زجر فی‌الاسلام» فرمود ولی «تفألوا فی‌الخیر تجدوه» را فقط برای همین معنی تجویز و تصریح نموده.

وگرنه اشخاص اولوالعزم، که با یقین کامل به هدایت نوع گمراه با عنایت قوم مظلوم برخیزند، اسناد جبن و ضعف نفس بر آنها گناه و بی‌ادبی و بی‌انصافی است. باید در اقدامات مردان مسلم عالم دقت نمود، علت آنها را پیدا کرد و فهمید، گرنه زرع[۱۳] ناقص من و شما مقیاس حرکات کملین[۱۴] نمی‌تواند بشود.

مصطفی گفت این تنها تطیر نیست. هر کس که آدم است، حس دارد بعد از این واقعهٔ مؤثره چگونه پیکار برود. چطور فراموش می‌کند که در میان بازار، در این دورهٔ ترقی مردم یک بلد، به عنوان رعایت عواید[۱۵] دیرینهٔ ایام وحشت و جهالت، به جان هم بیفتند و چنان بجنگند که گویی دشمن خارجی با لشکر و توپ می‌خواهد به وطن ایشان داخل شود، و یا معابد آنها را بی‌احترامی کند، یا اولاد آنها را اسیر ببرد. چه می‌فرمایید؟ همهٔ رفقا، غیر از شما، شریک قول من هستند.

من بر اصرار خود افزودم، خواستم مصطفی را با اکثریت ملزم نمایم. اصل منظور من دو نتیجه بود: یکی اینکه در آینده از این گونه وقایع فتوری در عزیمت رفقای من حادث نگردد. دوم طبیعت رفقا را بشناسم، که در اقدامات مهمه و مخوفه کدام یک از آنها بیشتر قوت قلب دارند، تا عیار صحیحی به استقامت و اطمینان تحمل شداید آنها را داشته باشم.

یک یک رأی آنها را پرسیدم. با خود مصطفی دو نفر طرفدار ایاب، و با من سه نفر طرفدار ذهاب شدیم. مشعوف گشتم. به مصطفی گفتم خوب شد که اختلاف از میان برخاست و تفرقه میان ما نیفتاد. چون گاهی از یک سخن بیموقع وحرکت بیجا میان جمعیتی، که مدتها در تشکیل او زحمت کشیده بودند، اختلاف پیدا شود و نیل مقصود محال گردد. اگر شما نمی‌رفتید من تنها می‌رفتم و ننگ فسخ عزیمت را قبول نمی‌کردم. هر کس در عزم خود راسخ نیست قول و فعل او قابل استناد و اعتماد نباشد. «امیر تیمور گورکان» «شاه عباس صفوی»، «نادرشاه افشار»، «امیر کبیر» «میرزاتقی‌خان» مرهون عزائم راسخهٔ خود بودند که نائل شرف «کبیری» تاریخ شدند. در نزد عزم رجال مستقیم‌الاقوال قلع جبال و خرق[۱۶] غربال یکسان است.

حکیمی گوید که در جنب عزم بشری «محال» محال است. «ناپلیون بوناپارت» می‌گوید: غیر ممکن را باید از لغت خود اخراج نماییم.

احمد گفت فرمایش شما صحیح است. اما قول حکیم در نفی محال عزم رجال مسلم نیست. در اقدامات اشخاص اولوالعزم بیشتر بدا[۱۷] واقع شده؛ راه رفته را برگشته، کار کرده را ناتمام گذاشته‌اند. یقین باید کرد:

  «هزار نقش ببندد زمانه و نکند یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست»  

حکیم مقلدی شما را می‌شناسم؛ از معارف آلمان است. در کتاب شرح تقدیر خود بیانات کافیه دارد، و عزم «بسمارک»[۱۸] را شاهد می‌آورد. اساس او در ده سال تشکیل هیئت متحدهٔ آلمان، و در سی سال ترقی ثروت و صنایع آنها به درجهٔ محیر‌العقول، توسعهٔ شهر «برلین» و اقتدار سیاسی عالمگیر ایشان است. همین، که حکیم سهو می‌کند؛ موجد امکان این محال، تنها عزم «بسمارک» نبود، مساعی «مولتکهٔ» سردار، استقامت «گییوم اول» متمم آن عزم، و ارادهٔ غیبی مدیر آن عزم و سعی و استقامت گردید. وگرنه عزم بشری بی معاونت تقدیر منتج ظهور و مثمر ثمر نمی‌شود.

گفتم بدیهی است گردانندهٔ جهان و مدیر کارخانهٔ امکان، عزم بشری نیست، سابقهٔ نا معلوم یا تقدیر الهی است. و همان تقدیرات عبارت از قانون خلقت است، که در هیچ مدار از موضوع خود تخلف نکند. مقدر است که از هر کس چه فعل آید؛ «درخت مغل[۱۹] نه خرما دهد نه شفتالو». اما اگر عزم بشری توجه به تربیت درخت شفتالو نماید درشتی او را به انار ساوه می‌رساند؛ و اگر بخواهد از درخت شفتالو انجیر بخورد، چون مخالف قانون خلقت یا همان تقدیر است، عزم او باطل و سعیش عاطل گردد. اشخاصی که مؤید[۲۰] هستند عزم خودشان را در طبق اقتضای تقدیر یا قانون خلقت صرف می‌کنند و نتایج محال انظار دیگران را ممکن می‌نمایند. پس اساساً عزم و تقدیر از یک منبع جاری است و در همه‌جا توأمند؛ و اگر توأم نیستند نه عزم باشد و نه نتیجهٔ او.

«بسمارک، تشکیل هیئت متشتتهٔ آلمان[۲۱] را، که با وجود مجاورین مقتدر و قوی هیچ کدام از ضعف خود قادر حفظ وجود و استقلال خود نبودند، در طبق قانون خلقت «حفظ وجود» مقتضی دید، با عزم قوی اقدام نمود و موفق شد. «گییوم اول»، چون پادشاه «پروس» و از سایر سلاطین و حکمداران آلمان بزرگتر بود، کثرت نفوس و استعداد و اهمیت بیشتر داشت، برحسب قانون خلقت «جذب اجساد» که کلی باید جزئی را کشیده به خود وصل نماید، با عزم راسخ اقدام نمود، کشید و چسبانید. «مولتکه» برحسب قانون «رفع محذورات و تسطیح مجرای میاه» اسباب وصل ینابیع[۲۲] متفرقهٔ ملی را به چشمهٔ واحد، که لشگر منظم بود، با مساعی فوق‌العاده آماده نمود. ازجنگ فرانسه فاتح درآمد، و در قلعهٔ «سدان» ناپلئون را اسیر گرفت. پس عزم آنها در همه جا و در هر حرکت مطابق قانون خلقت یا تقدیر بود.

مصطفی سخن نمی‌گفت و ساکت راه می‌رفت. خواستم او را دلداری کنم و برخلاف تطیر خودش معتقد نمایم. راه ما را، که از مقابل قبرستان کثیف معروف[۲۳] رفقا بایست بگذریم، به راه جنت‌آباد جدیدالاحداث میرزا بهادرالملک، که رفقا مخبر نبودند و نمی‌شناختند، تغییر دادم. مصطفی را نزدیک خود خواندم. گرم صحبت شدیم. طرف دست چپ را پیش گرفتم. رفقا ملتفت نبودند. صحبت‌کنان ما را تعاقب می‌کردند. قدری راه رفتیم. از مصطفی پرسیدم حالا بگو ببینم که پیش ما چه خواهد آمد؟ گفت معلوم است استقبال[۲۴] ما تا آخر سفر امثال واقیهٔ ماضیه خواهد بود که دم بازار دیدیم. حالا گذار ما به قبرستان و مزبله و کثافت و عفونت است، چیز دیگر نخواهد شد.

گفتم از این خیال فاسد استغفار بکن. پیش روی ما منظره‌های قشنگی، تفرجگاه خوش وضع، صحراهای سبز، گلهای الوان ودرختهای پر از فواکه[۲۵] و اثمار خواهد بود. مصطفی انکار می‌نمود و عقیدهٔ خود را تکرار و اصرار می‌کرد. من می‌خندیدم. آسوده بودم. زیرا نزدیکی ما به باغ به تعجب و تغییر خیال مصطفی جای تردید نگذاشته بود. هرچه به باغ نزدیک می‌شدیم عجلهٔ من به مغلوبی مصطفی و نفوذ اقوال خودم به رفقا، که یکی از نکات مهمهٔ ریاست است، می‌افزود. مصطفی نیز عجلهٔ خود را در نشان دادن کثافت موعودی منتظری به من از سرعت و هیجان خود واضح نشان می‌داد. تا اینکه به بلندی مشرف خیابان رسیدیم. چشم انداز غیر مترقبهٔ عجیبی، که از رفقا هیچ کدام وعدهٔ التذاذ او را به ذائقهٔ خود نداده بود، نمایان گردید. قدری سرازیر رفتیم، به اول خیابان رسیدیم.

این کوچه باغ تقریباً پانصد ذرع طول و سی ذرع عرض دارد. از دو طرف با طول مسافت، آب صاف چشمهٔ «سید بخش» معروف است، که بهادر‌الملک پیرارسال به اتهام بابی. بودن با سایر املاکش ضبط کرده و سید بیگناه در هیچ در، پناهی نیافت. بستر جریان نهر سراسر از مرمر سفید ساخته شده. با طول نهر چهار قطار درخت «آکاس[۲۶]»، که گلهای زردانبوه چون خوشهٔ انگور آورده، کاشته‌اند. راهرو خیابان را چون قالی خوش نقش سراسر با خشتهای کاشی معرق[۲۷] فرش کرده‌اند. در مسافت هر صد قدم برای استراحت متفرجین تختهای قوسی مغضض[۲۸] طرح جدید سپارش، خوش وضع و منقش با میزهای پیش روی متناسب گذاشته شده. به فاصلهٔ یک ذرع، دور قوسی تختها، با گلهای همیشه بهار و ازهار[۲۹] شکفته و انبوه محصور می‌باشد. به فاصلهٔ مساوی تختهای نشیمن، از دو طرف راه، مجسمهٔ معارف تاریخی ایران را از مرمر سفید حجاری نموده، روی زیر ستونهای مرمر کبود نصب کرده‌اند. در میان مجسمه‌ها، به تناسب مسافت، هیئت و هیکل پهلوانهای قدیم و سلاطین سلف را سواره و بعضی زره‌پوش، با اسلحهٔ قدیمه و البسهٔ عصر خود، از برنج و چدن ریخته و گذاشته‌اند که بیننده از حجاری و نقاشی آنها متحیر می‌ماند. هر صورت، از حسن و غرابت، توجه عابرین را بی‌اختیار جلب می‌کند، و یکی بیشتر از دیگری مشغول و متفکر می‌ماند. ستونهای چراغ «الکتریک» ده ذرع بلندی، سراپا با سبزه‌های الوان پیچیده و پوشیده، فقط از سرستونهای شیشه‌ای امرودی چراغ، چون الماس کوه نور از میان سبزه، در روز روشنی خود، و شبها پرتو نور برقی را سرور افزای قلوب متفرجین می‌نماید. ستونهای بلور آبپاشی طول خیابان چنان نصب شده که هر کس دکمهٔ برجسته او را که در کمال خوشوصفی نمایان است فشار بدهد مسافت قسمت خود را در یک لمحه آب می‌پاشد، و مرطوب می‌کند، و همانقدر به روح اشجار می‌افزاید. در وسط خیابان حوضی است که فوارهٔ او سی ذرع بالا رفته، و از آن بلندی ذرات مائیه[۳۰] چون سودهٔ الماس، در روز تلألو طبیعی و شبها از پرتو چراغ برقی هر ذره لون مصنوعی دیگر می‌نماید و صفای سحرنمای خود را منور، به اطراف مسافت دور می‌باشد[۳۱].

واقعاً سه سفر شاه مرحوم و دو سفر اعلیحضرت «مظفرالدین» شاه خلدالله ملکه، اگر هم سی کرور خرج شد بی اثر نگذشت و بینتیجه نماند. وسعت تهران «دارالخلافهٔ» ناصری، خیابانهای فرسنگی، دروازه‌های کاشیکاری، پارکهای رجال معروف، تالارهای بزرگ، طنابیهای[۳۲] پنجاه ذرعی مزین، آینه‌های چندذرعی، و بلورآلات که سفرای خارجه هر وقت می‌بینند شعبده و بی‌صورت خارجی حساب می‌کنند، حال آنکه به کارخانه‌های خود آنها سپارش داده شده، و تعجب می‌کنند از طرق ایران که قاطر با صعوبت می‌رود این همه اشیاء نفیسه و زود شکن را چگونه حمل نموده‌اند و اگر حمل اینها ممکن است چرا لوازمات دیگر را که بیشتر در کار است حمل نمی‌کنند، همه از مآثر تاریخ آن اسفار است[۳۳]

چون وارد این شارع مینویی شدیم هر قدم که برمی‌داشتیم ملتفت حالت رفقا، خاصه مصطفی، بودم. تغییر حالت او از حیرت زیاد و شعف مشوب به تعجب، و تراکم تکذیب تطیرات معتاد خود، و تردید داشتن مصداق خارجی یا صورت واقعی این همه مناظر و مرایای[۳۴] فوق تحریر، و حمل او را به شعبده بازی معروف بنده که هر لمحه در وجنات و سیمای او منطبع می‌شد، و حرکت چین جبین و سرعت دوران حدقهٔ بلوری چشم او شارح آنها بود، در کمال وضوح می‌خواندم. ولی سکوت نمودم که یکی از ما سر صحبت را باز کند.

در این بین صدای دلنواز احمد حالت سکوت ما را برهم زد. به مصطفی گفت از تماشای این خیابان نمونهٔ روضهٔ رضوان چطوری؟ دانستی که حوادث بازاری نافذ استقبال امور نیست؟ کو قبرستان منتظری ما؟ دیدی چطور مبدل به گلستان گردید؟!.

مصطفی گفت بدیهی است، قرنها زنده‌باش و تحصیل معلومات بکن باز وقت مردن میدانی که هیچ ندانسته‌ای. هرروز تجربهٔ انسان بیشتر می‌شود، وسعت خیالش برافزاید، افق نظرش توسیع یابد و از دفتر مرور ایام معلومات ناخوانده تحصیل می‌کند. اگر حالا به سوء عقیدهٔ خود معترف نباشم باید منکر آفتاب بشوم. اما با همهٔ اینها مواد جبن و سوء ظن در هیولای تکوین[۳۵] انسانی چندان تخمیر شده که احدی از ابنای بشر دعوی خلاصی او را محق نیست، و اگر بکند خلاف است. نه اینکه وقایع موحشه و مدهشه، بلکه بعض توهمات بی‌اساس اسباب تخدیش[۳۶] ذهن و تغییر حرکات اشخاص عالم و عاقل و رشید می‌شود. از احبا چندین ذوات عالم و معقول را می‌شناسم که روز دوشنبه به هیچ کار اقدام نمی‌کنند. می‌گویند اگر روز دوشنبه کار بکنیم بد تمام می‌شود. سودا بکنیم بی‌سود در‌آید، مکتوب بنویسیم کدورت آورد، مزرعه بخریم بذر نمی‌دهد، و به هرچه اقدام نماییم بینتیجه می‌ماند. حال آنکه دوشنبه و سه شنبه یا سایر ایام ما اسم بیست و چهار ساعت، یعنی مقیاس یک گردش زمین ماست به دور محور خود. وانگهی هروقت آفتاب دوشنبهٔ ما غروب کند آفتاب دوشنبه طرف دیگر زمین طلوع می‌نماید یا برعکس. همچنین در بعضی اراضی دوشنبهٔ ما ده بار گشته و دوشنبه آنها هنوز نیامده. چندین نقاط مکشوفه که سیاحان رفته و دیده‌اند، در روی کرهٔ زمین است که سی شبانه روز ما یک روز آنجاست. در قطبین کره نه ساعت موجود است نه روز، کجا مانده دوشنبه و سنگینی او. بعضی هستند که در ایام طاق مثلاً یکم و پنجم و هفتم هیچ کار نگیرند و به هیچ عمل اقدام نمی‌کنند مگر در ایام جفت؛ دو، چهار شش و هکذا. حالا تصور بکنید که در خلقت ما چیز جفت یا عدد جفت هرگز وجود ندارد. کائنات همه کثرتی است که از واحد لاتحصی[۳۷] تشکیل یافته. پس آنچه موجود نیست چگونه نافذ بد و نیک امور می‌تواند بشود.

باز واضحتر می‌گوییم: منجمین کسوف شمس را می‌توانند پنجاه سال قبل از وقوع، تا لمحهٔ آخری استخراج نمایند. بلکه هر کس قاعدهٔ تشخیص کسوف را یاد بگیرد در هیجده سال و چند روز می‌تواند به تکرار او حکم نماید و منتظر بشود. الان عالم و عامی همه می‌دانند که هروقت ماه در مدار خود در خط محاذی زمین و آفتاب واقع شود کسوف کلی و جزئی مرعی گردد. یعنی آفتاب از چشم سکنه آن نقطهٔ زمین به قدر عبور ظل ماه مستور می‌شود. با وجود این هر وقت واقع شد علما و منجمین نیز می‌هراسند، حیوانها وحشت می‌کنند، جوجه‌ها زیر پرمادرشان می‌دوند و پنهان می‌شوند! نه تنها ذیروح، نباتات پژمرده و گلهای شگفته افسرده گردند. حالا بفرمایید اگر اینها جبن طبیعی نیست پس چیست؟!

من به تقریرات مصطفی گوش می‌دادم، محظوظ بودم. احباب مشعوف راه می‌پیمودیم. آثار کدر اولی یکجا زایل شده بود. سخن از ترقی ملل به میان آمد، محمد گفت: ملت انگلیس امروز از سایر ملل مقتدر و مقدم است. دارای مستملکات و هشت سلطنت، و هشتصد کرور[۳۸] تبعه، و قسمت چهارم همهٔ خشگی زمین، و بیشتر در اراضی حاره و مخصوبه[۳۹] و معادن طلا و الماس است. شهر لندن دوانزده کرور سکنه دارد (نصف سکنهٔ ایران). «شکسپیر» و «نیوتون» برای افتخار این ملت کافی است. قوهٔ بحریة (فلوت) غیر مغلوب آنها مسلم دنیاست. ملتی که در داخله هیچ اختلاف کلمه ندارند فقط انگلیس است. فرقةٔ مخالف «پارلمنت» را «مجلس مبعوثان»، برای روز به تشکیل کرده‌اند که وزرای کار هروقت سهوی بکنند یا اقدام مضره‌ای نمایند فرقهٔ دیگر سر کار آیند و سهو وزرای معزول را اصلاح نمایند، وگرنه در مسئله‌ای که مسلماً نفع ملت در اوست هر کز اختلافی در میان آنها نبوده و نیست، اگرچه جنگ آفریقای جنوب و خسارت دوهزار کرور ثروت باشد.

حسین چون در روسیه تربیت شده، در مدارس روس [درس] خوانده، میان ملت روس نشو و نما یافته، روسیه را مداحی می‌نمود. طول و عرض ممالک روسیه را بیان می‌کرد؛ در یک طرف مملکت آفتاب طلوع می کند در طرف دیگر ظهر است. در این مملکت وسیعه رودخانه‌های کشتی‌رو، صحاری مسطح با صد و سی میلیون (۲۶۰ کرور) تبعهٔ کارکن، بیشه‌های هزار فرسخی، هشتاد خروار (دوهزار پوط) طلای حاصل یکسالهٔ معادن، سنگهای قیمتی و نقره و پلاتین و سرب و زغال سنگ بیحد و حساب است. همهٔ اینها را با کمال فصاحب تشریح می‌نمود. در آینده روسیه را مالک کل آسیا، و از اسلامبول تا پکن تابع فرمان روس می‌شمرد، و در این باب ایراد ادله‌های قدیم خارج از موضوع و حیّز انتفاع می‌کرد.

حسین ناطق غریبی است. در فصاحت و بیان و احداث کلمات جدیده و معانی لطیف و دلچسب از رفقای ما ممتاز است. در اکثر فضایل نفسانی و شرف انسانی بهرهٔ کافی دارد، مگر اینکه قدری متعصب است و ضاحک[۴۰] بلاتعجب؛ چنانکه گاهی از ضحک خود در انظار بی‌ادب به قلم می‌رود. مکرر اتفاق افتاده که از حضار حرکت غیر مضحک صادر شده یا حرف معتادی[۴۱] زده؛ مثلاً از بیرون آمده گفته هوا بسیار گرم است بارش خواهد شد حسین خندیده، و قایل[۴۲] رنجیده. در محاوره که گاهی تعصب را ممزوج فصاحت خود کرده، اثبات ایراد خود را ادله‌های صوری می تراشد، به من ناگوار آید که شخص بادانش چرا این قدر در اثبات عقاید باطل خود اصرار دارد. سخن امپراتور روم «مارک اورل[۴۳]» به یادم می‌آید که می‌نویسد: شکر خدا را که فصاحت بیان خود را دلیل اثبات عقاید خود نمودم. باید دانست که هر کس هرچه می‌داند او را حق می‌پندارد؛ و هر طایفه هرچه دارد به او خوشنود است. ناشر این همه عقاید متباینه و اقوال مختلفه اعلم و اعقل اعصار خود بوده‌اند. پس بهتر آن است که در محاوره هر کس رأی و دلیل خود را واضح و ساده بگوید و ایراد کند. و در عدم قبول «لکم دینکم ولی دینی[۴۴]» را میزان عمل نماید.

حسین باز حلوای لطیف سخن خود را، که از روغن و عسل فصاحت و بلاغت می‌پخت، به نمک تعصب مخلوط کرد و بیمزه نمود. می‌خواست ثابت نماید که در روسیه علم و صنعت و آزادی از سایر ملل متمدنه کمتر نیست. حال آنکه در روسیه دلی نیست که از فقدان نشر معارف در او اثری نباشد. در روسیه صاحب سواد از صد، سی نفر است، آن هم در بلاد. سکنهٔ قراه کلاً بیسوادند. اگر ششصد شهر روسیه و شانزده میلیون سکنهٔ نفوس آنها را صاحب سواد حساب بکنیم باز حسین اثبات قول خود را قادر نباشد. حسین گاهی از دارالفنون تهران چنان وصافی می‌کند که گویی این مدرسه اقلا اسم بی‌مسمایی دارد، حال آنکه مجلس معارف جدیدالاحداث تهران و بعضی اجزای اوکافی است که شخص منصف ارزش و نتایج آن مدرسه را کاملاً بداند و مشخص نماید. مللی، که در شرح ذیل طبقات امم[۴۵] باید نیم وحشی محسوب گردد، در کتاب لغت آقاحسین ما متمدن نوشته شده.

احمد چون در فرانسه تحصیل کرده قدمت تربیت و نشر معارف و کثرت ثروت و ترفیع صنایع و ادارهٔ جمهوریت فرانسه را می‌ستود، و فتوحات ناپلئون اول را شاهد می‌آورد. دیگری فرانسه‌ها را به سبک مغزی و لامذهبی و بی‌عفتی تشنیع[۴۶] می‌کرد. از ملت ایتالیا و رشادت و غیرت «غریبالدی»[۴۷] و کفایت «کاوور»[۴۸] و شرف «ویکتور آمانوئل اولی»[۴۹] توصیف می‌نمود، و قدمت مدنیت رومیان را در وضع قوانین و تأسیس مشورتخانه، و الان از ترقی و تجدید شئونات تاریخی قرون ماضیه و تشکیل دولت کبیر ایتالیا تفاصیل نقل می‌کرد.

دیدم آخر این محاجه به جایی کشید که هیچکدام سخن دیگری را حالی نمی‌شد، در حین تکلم پیش آمده مصاحبش را مانع رفتار می‌گشت. «تو نمیدانی!» و «تو نمی‌فهمی!» در بین ایشان مکرر در مبادله بود. به نظرم آمد که مجالس متعصبین لفاظان ایران و مباحثه «شیخی» و «متشرع» درمیان است. با اینکه این آقایان عالم و تربیت یافته وهریک صد جلد کتاب علم اخلاق خوانده، ولی چون ایرانی زاده هستند بالطبع آداب محاورهٔ اجدادی را فراموش ننموده‌اند. طوری آنها را به ترتیت سلوک آوردم. گفتم آقان من، جان من، برای معارف ایران شایسته نیست وقت گرانبهای خود را صرف وصافی و مداحی ملل اجنبی بکنند. ما را از این چه که فلان ملت چنین است و چنان است. ما باید به اوقات شبانه روز خودمان، از ایام آتیه نیز استقراض نماییم، لاینقطع مشغول تشریح معایب و مصائب وطن و ارائهٔ اصلاح آنها بشویم نه اینکه هیجان نموده، به سرعت تکلم برافزائیم، و قول دیگری را تمام نشنیده فصل[۵۰] نماییم، عمداً خود را بی‌ادب بکنیم. هرچه هر کس امروز نگفته برای او وقت گفتن باقی است، اما هرچه بیموقع گفته وقت او فوت و تلافی انفعال را مادام‌الحیات مدیون می‌ماند. کثرت قول[۵۱] و عجلهٔ فعل به یک اندازه مذموم است. در صحبتهای عاجله سهو زیاد واقع شود و سند جهل یا تکلم لاعن شعور[۵۲] قایل گردد. حکماگویند:

  کم گو و بجز مصلحت خویش نگو چیزی که نپرسند تو از پیش نگو  
  دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز یعنی که دو بشنو و یکی بیش نگو  

احمد گنت منطیقهٔ این رباعی در خور اقتضای عصر متمدنهٔ ما نیست. حکمتی که داشت نسبت به عهد ما مفقود نموده. وقتی این رباعی حاوی حکمت ایام خود بود که زبان هر کس را که پر می‌گفت و صلاح غیر می‌گفت می بریدند، دنیا و مافیها تیول مقتدرین بود. الان تکلیف ما این است که زیاد بگوییم ولی صلاح غیر بگوییم نه صلاح خود. نمی‌بینید ناطقان دول متمدنه در مجالس خودشان کاهی دوانزده ساعت متصل سخن می‌گویند (در پارلمنت ویانه[۵۳] دکتروولف و شنایرر[۵۴] در سال ۱۹۰۲ میلادی برای رسمیت و تفوق لسان نمسه[۵۵] به سایر طوایف به دول متبوعهٔ خودشان) و یک کلمه صلاح شخصی نمی‌گویند. هرچه می‌گویند با معلومات مفیده یا مطالبهٔ اصلاح امور جمهور است. اثر این نصایح مندرسه فقط در ایران پردهٔ جهالت رجال ما می‌باشد، که جز صلاح خویش کاری نکنند، حرفی نزنند، بی مزد مباشر کار ثواب نمی‌شوند. جز افسانه و دروغ کتابی ننویسند، جز تملق بی‌ادبانه شعری نبافند! … اگر دنیا غرق طوفان حوادث گردد هر کس می‌خواهد گلیم خود را از آب در آورد، پی نجات نفس خود می‌افتد و ملت مظلومه را به ترحم خدا و شفاعت ائمه هدا حواله می‌نماید. کتب ادبیات ما همه حاکی تملق و چاپلوسی و تحمل ظلم و فساد و استبداد و اجبار است. و در همهٔ طبقات با یک تناسب تام مجرا و معمول است. سلطان از واهمهٔ نفرین به دراویش و سادات خوش گوید و انعام دهد. رجال دربار، برای حفظ مقام تقرب خویش، پادشاه را از وقایع موثره اطلاع ندهند. آتش سوخته را موج آب و حمله دشمن را شرفیابی بوسیدن رکاب همایونی به جلو و تقریر آورند. خرابی بلاد و مهاجرت عباد را آبادی زیاد و کثرت عدل و داد به قلم می‌دهند. مأمورین جزو رؤسای خود را می‌ستایند. هر خبط و قبیح که از آنها سرزند تحسین می‌نمایند. چنانکه گویی منابع و مواد شرف و تکریم بشری از هیولای تکوین ایرانی معدوم شده و نفوس جامدهٔ آنها از «نفحت فیه من روحی[۵۶]» زنده نباشد!…

ظهر نزدیک بود. به رفقا گفتم که قدری تند برویم خود را به سرچشمهٔ معروف به سردار برسانیم؛ نماز بخوانیم و نهار بخوریم و در سایه درختان بید و چنار استراحت بکنیم. به سرچشمه رسیدیم، دست و رو شستیم. این چشمه در دامنهٔ کوه کم ارتفاعی جاری است. اصل او از منابع عدیدهٔ چشمه‌سارهای چندین فرسخ دور از اینجاست. کان‌کنهای ماهر از زیر زمین در عمقهای متفاوت از ده تا بیست و چهار ذرع نهر بزرگی، که می‌توان در میانش سرپا مشی نمود[۵۷]، کنده و دورش را مثل تونلهای فرنگستان (راهرو زیر زمینی) از سنگ و ساروج دیواره و سقف درست کرده و چشمه‌های کوچک اطراف را داخل این قنات مستقیم نموده. در این نقطه که ما هستیم آب صاف و پاک به شیرینی شربت و صفای بلور در قطر نیم ذرع به سقایت[۵۸] ده سردارآباد و مزارع و باغات او جاری است. آثار قدمت تمدن و «کولتور»[۵۹] و استعدادهایی، آسیا را کشیدن این قناتهای عجیبه و جریان انهار زیاد، کافی و معروف دنیاست. تسطیح سه چهار فرسنگ راه جریان آب را از زیر زمین و در نقاط مقتضیه کندن ثقبه‌ها[۶۰] برای تنفس کارگران و موازنهٔ اعتدال جریان و استحکام تعمیر او، چنانکه در چندین سال هیچ صدمه و خرابی به آنها نرسد، دلیل کمال استعداد و مهارت معمار آنهاست. پلهای ضربی و مناره‌های بلند و طاقهای عالی الان نیز در همهٔ آسیا تمجید مهندسین آنها را به قدر کفایت موجود است اگر حالا برج «ایفل» می‌سازند، پل «فوزرس»[۶۱] کنند همه از شیوع علم ریاضی و جرثقیل است که می‌توانند هزار قطعه آهن را به هم قایم نموده و طاق یک چشمهٔ پل را به طول چهارهزار ذرع بسازند. عمل جراثقال را چنان سهل نموده‌اند که یک نفر حمال می‌تواند ده خروار ثقل را به ارتفاع صد ذرع برافرازد. همین‌که ایران و آسیا از امتداد ایام هرج و مرج، و از نبودن مشوق، و فقدان اطمینان هم از استعداد طبیعی خود کاسته و هم از معلومات جدیدهٔ عصر استفاده نموده و مصداق «ذلک هو الخسران المبین[۶۲]» است.

سر این چشمه جای بسیار با نزهت و صفاست. تا چشم کار می‌کند همه‌جا سبزه و گلهای الوان و بوته‌های زرشک خودرو است، که خوشه‌هایش چون سنبله یاقوت از پرتو آفتاب برق می‌زند و برگهای زمردی خودرا شفق نبمرنگ خوشایند می‌اندازد. واقعاً فضای با روح و وجد افزایی است، عالمی دارد. ده سردارآباد با درختهای سیب انبوه مشهور خودش از دور چون سیاهی ممندی نمایان است. ده آباد بزرگی است. پنج هزارسکنه دارد.


  1. روشن است که چنین هیئت و چنین مأموریت و چنین ادارهٔ جغرافیایی وجود نداشته است.
    نویسنده نیز برای رفع شبههٔ خواننده همه‌جا کلمهٔ «موهومی» را آورده است.
  2. منظور مظفرالدین شاهی است.
  3. نقشهٔ جغرافیایی.
  4. سوسیالیسم.
  5. خواننده توجه دارد که این مطالب همه پرداختهٔ تصور نویسنده و به قول خود او «موهومی» است. نویسنده در سرتاسر کتاب برای تنبیه مسئولین امور از این گونه مطالب طرح می‌کند.
  6. روبه‌رو
  7. آشکار
  8. به فال بد گرفتن.
  9. غارغار کلاغ
  10. پیش آمدن
  11. محلی است در دو فرسنگی مکه که پیغمبر اسلام در آنجا با قریش جنگید و این جنگ به عقد یک قرارداد صلح ده ساله منجر شد.
  12. اشخاص معروف.
  13. ذرع
  14. بزرگان و پیشوایان.
  15. عادات و رسوم
  16. پاره کردن
  17. پیدا شدن رأی تازه در برابر رأی سابق. تغییر رأی.
  18. بیسمارک
  19. درختی است که در کرانه‌های دریای عمان و هندوستان می‌روید و صمغی دارد که تلخ است.
  20. اشخاصی که مورد تأیید خداوند هستند، موفق.
  21. بیسمارک صدراعظم مقتدر آلمان بود که از ۱۸۱۵ تا ۱۸۹۸ زندگی می‌کرد. آلمان قبلا از ولایات و ایالات و شهرهای مستقلی تشکیل میشد و کشور واحدی نبود، بیسمارک بنیانگذار کشور واحد آلمان بود.
  22. چشمه‌ها
  23. آشنا و شناخته شده.
  24. آینده
  25. میوه‌ها.
  26. اقاقیا
  27. کاشی هایی که از قطعه‌های ریز ریز درست می‌شود
  28. آب نقره داده
  29. شکوفه.
  30. ذرات آب.
  31. روشن است که این باغ ساختهٔ تصور نویسنده است.
  32. اتاقهای بزرگی که شاه‌نشین داشت.
  33. سفرها.
  34. مناظر.
  35. آفرینش. به وجود آمدن.
  36. خراش دادن و آشفته کردن.
  37. غیر قابل شمارش.
  38. نیم میلیون
  39. پرمحصول.
  40. خنده‌رو.
  41. عادی و معمولی.
  42. گوینده.
  43. مارکوس اورلیوس آنتونیوس که از ۱۲۱ تا ۱۸۰ میلادی زیست و در سال ۱۶۱ امپراتور روم شد. او در عین حال یکی از فلاسفهٔ بزرگ است. نویسندهٔ این کتاب پندنامهٔ او را ترجمه کرده است.
  44. شما به دین خودتان و من به دین خودم.
  45. جمع امت یعنی مردم و جماعت.
  46. بد شمردن و بد دانستن.
  47. گاریبالدی قهرمان میهنی ایتالیا که در سالهای ۱۸۰۷ تا ۱۸۸۲ می‌زیست. او به خاطر جنگ در راه وحدت ایتالیا و به ضد اتریش اشغالگر شهرت دارد.
  48. از ۱۸۱۰ تا ۱۸۶۱ می‌زیست و یکی از پایه گذاران وحدت ایتالیاست.
  49. پادشاه ساردنی که از ۱۷۵۹ تا ۱۸۲۴ می‌زیسته است.
  50. قطع کنیم، ببریم.
  51. پرحرفی.
  52. بدون فکر حرف زدن.
  53. وین.
  54. اطلاعاتی از این دو نفر به دست نیامد.
  55. اتریش.
  56. از روح خود در او دمیدم.
  57. سرپا راه رفت.
  58. آبیاری
  59. فرهنگ
  60. سوراخ.
  61. منظور پل «فورث» در اسکاتلند است که بر روی رودخانهٔ «فورث» ساخته شد. ساختمان آن از ۱۸۸۲ تا ۱۸۸۹ طول کشید و در زمان خود بزرگترین پل جهان بود.
  62. آیهٔ یازدهم از سورهٔ حج … (و چنین کسان در دنیا و آخرت زیان بینند) و این زیانی آشکار است.