قهرمان کافکا که در یک وضع وصف ناپذیر واقع بین روشنی و تاریکی، حرکت و سکون، زندگی و مرگ قرار گرفته کسی است که، شاید پیش از هر چیز، نسیان دارد. با وجود این گاه بطور ناگهانی و برای زمانی کوتاه نسیانش تخفیف پیدا میکند. هر چند که این تخفیف ناقص است و توانائی شکافتن پردهٔ فراموشی را ندارد، معهذا باید آنرا منشاء فاجعه‌ای دانست که طی آن قهرمان کافکا نیستی خود را باز می‌یابد. چه در مورد گره گوار سامسا که بر اثر مسخ شگفت‌انگیزی دنبالهٔ شغل خود را بریده میبیند و چه در مورد برخی دیگر از قهرمانهای کافکا[۱] همیشه چیز فراموش شده، یعنی قانون، در زندگی‌ای که کاملاً بر پایهٔ فراموشی قرار گرفته است سر زده وارد میشود. این ورود ناگهانی اشاره‌ای در بر دارد که معلوم نیست اخطار است یا تهدید، اشاره‌ای که به محکومیت مبدل میشود. بنظر میرسد که شدت کیفر با درجهٔ هشیاری کسی که بدین ترتیب مورد اخطار واقع شده است بستگی دارد. هرچند که محکومیت در همهٔ موارد یکسان است ولی یک آئین عجیب دادرسی، همان کسی را که انعکاسات این اشاره در او بیشتر بوده است با شکنجه‌های خاص از پا در میآورد[۲]

قهرمان «شمشیر» از اینکه شمشیر قانون شخص او را انتخاب کرده است بهیچوجه آشفته بنظر نمیرسد. این انتخاب وحشتناک در وی نه شگفتی، نه ترس، نه شورش و نه چیز دیگری تولید نمیکند، چیزی که در نبود بیداری حقیقی بتواند در قشر ضخیم فراموشی که او را از هوشیاری جدا میکند رخنه نماید. هیچ چیز، مگر رؤیائی سبک و اندکی مسخره آمیز، که نفوذ تصویرهای آن در روح کمتر از نفوذ شمشیر در گوشت است و خشنودی خاطر از دست نخورده یافتن دنیای اطمینان بخش، یعنی دنیای گردشهای روز یکشنبه، که در آن برای اسلحهٔ مرموز محلی نیست.

آیا شمشیر در طی قرون نیروی ضربت را واقعاً از دست داده است؟ یا اینکه در زمان فراموشی از ضربت کاری صرف نظر کرده و به میل خود انسان را به جسم کدر و محدودش وا میگذارد؟ جسمی که آنقدر محدود است که با سایر قسمتهای دنیا ارتباطی ندارد و حتی خونش که نشانهٔ سوزان پیوند با دنیاست دیگر جاری نمیشود.

شمشیر و جسمی که شمشیر در آن فرو میرود به دو دنیای بیگانه تعلق دارند که همدیگر را نمیشناسند. تلاقی آنها در فضای بی‌ثقل رؤیاها در این باره که آیا هر دوی آنها در یک آن حقیقی هستند تولید شک میکند. اگر شمشیر، وهم نبوده حقیقت باشد پس جسم در یک دنیای مرده زندگی میکند و این شاید همان احساس مبهمی است که انسان از پیش خود را مردهٔ جاندار میپندارد، احساسی که ناخرسندی چاره ناپذیر انسان بی‌یادبود را توجیه میکند.


  1. دوشیزه‌ای که روزی ناگهان به در قلعه‌ای میکوبد (ضربه‌ای که به دری کوفته شد) و یا ژزف ک ..... که در میانهٔ ناشتائی بوسیلهٔ بازرس دچار وحشت میشود (دادخواست).
  2. ژزف ک.. قهرمان رمان دادخواست که بی‌شک هشیارترین قهرمانهای کافکاست شکنجه دیده‌ترین آنها نیز هست، بهمان نسبتی که هشیاری و وجدان او برانگیخته میشود به شایستگی او برای اینکه مورد دادرسی قانونی واقع شود افزوده میگردد.