شمشیر

با دو تن از دوستان قرار گذاشته بودیم روز یکشنبه با هم بگردش برویم. ولی من از خواب برنخاستم و برخلاف عادت، ساعت ملاقات گذشت. دوستان که از خوشقولی من آگاه بودند از تأخیر من در شگفت شده به خانه‌ای که زندگی میکردم آمدند. لحظه‌ای منتظر ماندند، سپس از پله‌ها بالا آمده در زدند. من از جای جسته از تختخواب بیرون پریدم و به چیزی نمی‌اندیشیدم جز اینکه هر چه زودتر که ممکن است خود را برای حرکت آماده کنم. وقتی رختهایم را پوشیدم در را گشودم. دوستان من که از دیدنم آشکارا متوحش شده بودند فریاد زدند: «در پشت سرت چیه؟» موقعیکه از خواب برخاسته بودم حس کرده بودم که چیزی مانع است که من سرم را به عقب خم کنم. با دست پشت گردنم را لمس کردم. دوستان من که اندکی متعجب شده بودند، درست هنگامی که من داشتم دستهٔ شمشیر را از پشت سر میگرفتم، فریاد زدند: «مواظب باش، خودت را زخمی نکنی!» سپس نزدیک شدند و وارسیم کردند و مرا به درون اطاق جلوی آینه‌ای که به روی گنجهٔ لباس نصب بود بردند و تا نیمهٔ بدن لخت کردند.

یک شمشیر بزرگ، یک شمشیر کهنسال سلحشوران قدیم، تا دسته در پشت سر من فرو رفته بود، ولی بی‌آنکه دلیلش معلوم باشد تیغهٔ آن درست بین پوست و گوشت به نرمی داخل شده بود بدون اینکه زخمی تولید کند، و همچنین روی گردن، جائیکه شمشیر فرو رفته بود اثری دیده نمیشد. دوستان من مطمئنم کردند که شکاف لازم برای عبور شمشیر بی کمترین خونریزی باز شده است. سپس آنها روی صندلی ایستادند و شمشیر را به آرامی، میلیمتر میلیمتر، بیرون کشیدند. حتی یک قطره خون جاری نشد. شکاف بهم آمد و روی پوست خشک جز یک درز که تقریباً دیده نمیشد چیزی بجای نماند. دوستان من خندان شمشیر را به سوی من دراز کرده گفتند: «بگیر این شمشیرت!» من با دو دست آنرا سنجیدم، سلاح گرانبهائی بود که شاید صلیبی‌ها آنرا در روزگار پیشین بکار برده باشند.

کی به سلحشوران اجازه میدهد که در عالم خواب کمین کنند و بی احساس مسئولیتی شمشیرها را آخته در تن خفتگان بی‌گناه فرو برند؟ اگر آنها زخمهای گران وارد نمی‌آورند بی‌شک بدین سبب است که سلاحشان بر بدن زندگان میلغزد و دوستان با وفا و مددکار پشت در هستند و به در میکوبند.