مسخ (کتاب)/تفسیر مهمان مردگان
بازدید قلمرو مردگان از طرف یکنفر زنده مضمونی است که از کهن ترین افسانهها کهنتر است و در ادبیات همهٔ کشورها با تغییرات کم و بیش ماهرانهای یافت میشود. میتوان از خود پرسید که آیا آثار کافکا، که یکسره بر مسائل گوناگونی که مرگ مطرح میکند استوار است، احتیاج مبرمی به چنین قطعهٔ خیالی داشته است؟ در رومانها و داستانهای کافکا مرگ مانند وسیلهای که ظاهراً میتواند به عدم امکان حیات پایان بخشد دخالت مینماید. ولی غالباً، پایان سخن و قسمت نهائی داستان، دربارهٔ «تأثیر» این مرگ تولید شک میکند: پایان مسخرهآمیز گره گوار سامسا ظاهراً حیوانیترین حرص و شدیدترین میل به حیات را در موجوداتی که در دور و برش هستند بر میانگیزد. اگر مرگ از زندگی ممکنتر نیست، یگانه حقیقت، و تنها اصلی که ظاهراً فکر کافکا میپذیرد، بنوبهٔ خود در هم فرو میریزد. دو داستان «گراکوس شکارچی» و «مهمان مردگان» شکی را که برخی از «گفتارهای کوتاه» کافکا تاکنون بجا گذاشته بود از میان میبرند. گراکوس شکارچی مردهای است که موفق به مردن نمیشود و پیوسته در دنیای زندگان سرگردان است. در حالیکه هرگز به خطای خود آگاه نیست برای همیشه دائرهٔ یکنواخت برزخ ابدی را میپیماید. مهمان مردگان، برعکس گراکوس شکارچی، ظاهراً به میل خود به آرامگاه زیر زمینی میرود. اگر گراکوس پیوسته در وضعی بسر میبرد که نسبت به وضع یک مرده و هم چنین با مقایسه به وضع زندگان، نامساعدتر و پستتر است بعکس مهمان مردگان مانند شخصیت برجستهای ظاهر میشود: کسی است که آشکارا انتظارش را میکشند. دختر جوان بهیچوجه پنهان نمیدارد که آمدن او را سخت آرزو میکرده و دلش میخواهد که او همان کسی باشد که باید نظم و حقیقت را با خود بدانجا بیاورد، یعنی مسیح نجات دهنده باشد.[۱] این امتیاز مهمان از کجاست؟ به اشکال میتوان آنرا ناشی از تنها صفت زنده بودنش دانست، او و دختر جوان بیش از آن باهم توافق دارند که نتوان خود او را هم اندکی مرده پنداشت. با آنکه کاملاً در وجود مبهم دنیای زیر زمینی شرکت دارد معهذا همچنان مهمان و بیگانه است، کسی که بیتوقف از آنجا میگذرد. گسستگی او از حیات و جدائیش از مرگ به او روشنبینیای میبخشد که دختر جوان کاملاً فاقد آن است. اگر دختر، بر اثر ادراکی مبهم، تصدیق میکند که مردگان کمی ادا در میآورند، ولی بقایای خاطرات زندگی دنیائی بیش از آن مزاحمش هستند که او بتواند نسبت به وضع خود هشیاری واقعی حاصل کند. چه همانطور که نسیان مانع اساسی در راه اجرای تام و تمام حیات است، بر اثر مقابلهٔ شگفتآوری، استواری خاطرهٔ حیات مانع رسیدن به مرگ حقیقی است. درست موجوداتی که وجودشان بر اثر فراموشی زائل میگردد خاطرهٔ وجود مانع مرگ کامل آنهاست. بودن جارو که غیرعادی است و فقط مهمان به صفت مسخرهآمیز آن پی میبرد، نشانهٔ بقای ابتذالآمیزترین زوائد زندگی است در دنیائی که بنا به تعریف، دیگر هیچ چیز جاروکردنی در آن نیست. از اینجا میتوان فهمید که چرا دختر جوان که هنوز زندگی و امتیازات شخصی را همچنان باور دارد، تا مدتی که نمیتوان پیشبینی کرد، در وضع حد وسط، بین زندگی و مرگ، که از طرفی آسان آنرا بر خود هموار میکند، بجا میماند، هر چند دارای یک تابوت است ولی آماده نیست که جامهٔ مرگ را بپوشد، جامهای که عشوهٔ دنیائی، آنرا، بر اثر نبودن میل حقیقی به مرگ، به چیز رغبتانگیزی تبدیل میکند.
کمتر میشود احتمال داد که آقای دوپواتون، که دختر او را رئیس آنجا معرفی کرده است، و بنظر نمیرسد که جز از احترام قراردادی برخوردار باشد، بتواند به وضع نامعلوم ساکنان مقبره پایان بخشد. بیجنبشی ناپایدار این مجسمهٔ مومی نشانهٔ امید بیهودهای است که مردگان برای ادامهٔ سلسله مراتب نامعلومی دارند. در آنجا هنوز خاطرهٔ حیات، کوشش بسوی مرگ را بکلی فلج میکند.
دختر جوان، که بیشک از این نظر که از جنس زن است نمایندهٔ پستترین درجهٔ هشیاری است، از این وضع نامعلوم خرسند است، وضعی که در آن چیزی نمیتوان یافت که بشود پایان را پیشبینی کرد، مگر آرزوئی ضعیف که بصورت نجاتدهندهای که ظهورش نامحتمل است تجسم یافته است. معهذا دختر بطور مبهم میپذیرد که شاید مهمان دلائلی دارد که باید از این نجات دهنده بیشتر بیمناک باشد. دختر شخص ناشناسی را که مهمان میجوید، برای خود دشمنی میپندارد و اگر میکوشد که مهمان را با نیروی یک علقهٔ کاملاً شهوانی در آنجا نگاهدارد بیشتر برای لذتی است که حضور مهمان در بر دارد تا برای الهامات احتمالی او. دختر برای اینکه موفق به نگاهداشتن او بشود باکی ندارد که جالبترین چیزهای مقبره را در برابر دیدهٔ او بگستراند: یکی دلربائی دخترانهاش و دیگر نبودن هیچگونه اجباری برای مردگان. گرچه ممکن است که مهمان لحظهای از منظور حقیقی خود منحرف شده باشد ولی جای شک است که مأموریت خود را ترک گوید و راضی شود در چنین سرزمینی که مانند وجود، منزل نکردنی است بطور قطع رحل اقامت بیفکند.
- ↑ کسی که پیامبران قدیم به یهودیان وعده داده بودند که خواهد آمد و قوم اسرائیل را نجات خواهد داد. مسیحیان مدعی هستند که این شخص همان عیسی است. البته یهودیان تنها نیستند که آرزوی ظهور نجات دهندهای را دارند، آثار چنین آرزو تقریباً بین تمام اقوام و ملل قدیم دیده میشود: در افسانههای یونان، در افسانههای میترا در ایران، در کتابهای قدیم چینیان و در عقاید هندیان، در بین اهالی اسکاندیناوی و حتی بومیان مکزیک و بالاخره در میان مسلمانان.