مسعود سعد سلمان (قصاید)
- چون نای بینوایم از این نای بینوا
- شد مشک شب چو عنبر اشهب
- به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
- دلم از نیستی چو ترسانیست
- امروز هیچ خلق چو من نیست
- این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
- احوال جهان بادگیر، باد!
- روزگاری است سخت بیبنیاد
- چون منی را فلک بیازارد
- چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
- چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
- دلم ز انده بیحد همی نیاساید
- دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
- چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
- عمرم همی قصیر کند این شب طویل
- تا کی دل خسته در گمان بندم
- تیر و تیغ است بر دل و جگرم
- شخصی به هزار غم گرفتارم
- چون مشرف است همت بر رازم
- اوصاف جهان سخت نیک دانم
- از کردهی خویشتن پشیمانم
- مقصور شد مصالح کار جهانیان
- چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟
- ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من
- بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟
- ای ملک ملک چون نگار کرده
- ای سرد و گرم چرخ کشیده
- نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
- ای لاوهور ویحک بی من چگونهای
- ای ابر گه بگریی و گه خندی
- جداگانه سوزم ز هر اختری