نادره ایام حکیم عمر خیام/خیام و اسمعیلیان
خیام و اسمعیلیان
نگارنده، جائی ندیده است که بخیام نسبت پیوستن باسمعیلیان داده شود؛ جز اینکه دربارهٔ خیام از قسمت دوّم کتاب (المنجد) که قسمت ادبی و علمی آن کتابست، نوشته شده که «الخیام (عمر) عالم و شاعر فارسی، عاش فی ایّام السلجوقیّین. ساهم فی اصلاح الحساب السنویّ الفارسیّ (۱۰۷۴) تعلّم علی ابن سینا و اتّصل بحسن صبّاح الاسمعیلی» الی آخر... یعنی «عمر خیام، عالم و شاعریست ایرانی، درعهد سلاجقه زیسته بسال ۱۰۷۴ میلادی در اصلاح تقویم ایرانی شرکت جسته. از ابن سینا درس خوانده و بحسن صباح اسمعیلی پیوسته است» تا آخر... ظاهراً، مأخذ این نسبت پیوستن خیام بحسن صباح، بیاناتی است از طرف دکتر عبدالله جودت در مقدّمهٔ مجموعهٔ (رباعیات خیام) خود، بعنوان (خلاصهای از گفتار محمد بهاءالّدین جوینی، در کتاب (جهان گشا فیالتاریخ) که قبلاً نقل و توضیحات لازم هم داده شده است؛ راجع باینکه بظنّی نزدیک بیقین، کتاب (جهان گشا فیالتاریخ) همان تاریخ جهان کشای جوینی تألیف علاءالّدین عطاملک جوینی بوده و چون بقلم محمد بهاءالّدین نام جوینی نوشته شده و در آخر کتاب، مطابق معمول، رقم او را داشته دکتر نامبرده اشتباه کرده و آنرا کتاب دیگری و اثر خود محمد بهاءالدین جوینی تصوّر کرده و از فصول آخر آن نتیجهای مطابق تمایلات شخصی خود گرفته و آنرا (خلاصهٔ گفتار محمد بهاءالّدین جوینی) نامیده است.
گرچه دکتر عبدالله جودت، رنگ و روغن بیشتری بموضوع داده و گفته است که «حسن صبّاح و عمر خیام، هر دو، تخم واحدی پاشیدهاند؛ آنچه را که یکی در عالم افکار برپا ساخته، آن دیگری در عالم مادّیات بوجود آورده؛ هم عمر خیام و هم حسن صباح، هر دو، بر فرمانروایان آسمانها و زمین تمرّد و عصیان نمودهاند» و علاوه بر اینکه دربارهٔ کتاب و مؤلّف آن اشتباه کرده، در دادن نسبت تمرّد و عصیان بر فرمانروایان آسمانها و زمین بخیام و همچنین در دادن نسبت تمرّد و عصیان بر فرمانروای آسمانها بحسن صباح نیز راه خطا پیموده است؛ زیرا که خیام بهیچیک از فرمانروایان آسمانها و زمین عصیان ننموده و عصیان حسن صبّاح هم فقط بر فرمانروایان زمین اختصاص داشته و هر دو بوجود فرمانروای آسمانها معتقد بودهاند؛ منتهی آنکه این اعتقاد هریک از آنان طرز مخصوصی داشته است؛ ولیکن دکتر عبدالله جودت تصریحی نکرده است باینکه خیام بحسن صبّاح پیوسته است. و چـون نویسنده مادّه خیام در قسم دوم (المنجد) که در آخر همان مادّه میگوید «و نقلها الی الّترکیّة عبدالله جودت» یعنی «رباعیات خیام را عبدالله جودت بزبان ترکی نقل کرده است» مسلّم است که بیانات جودت را دیده و ممکن است که از این بیانات او چنین استنباط نموده باشد که خیام بحسن صبّاح پیوسته بوده که بقول جودت با یکدیگر رفاقت و اتّحاد در همفکری و همکاری داشتهاند و بدیهی است که این هم اشتباه دیگری است که در این مورد بر اشتباهات دیگر افزوده شده است؛ چه آنکه اتّفاق دوفرد یا دو جمعیت در مخالفت با یک دستگاه با اوضاع و احوال زمان، بطور کلّی مستلزم آن نیست که آن دو فرد یا دو جمعیت در همهٔ افکار و عقاید بنحوی با هم متّحد گردیده باشند که بتوان گفت که هر دو بهم پیوستهاند؛ چنانکه در عصر ما هم بسیار اتّفاق میافتد که دو فرد یا دو جمعیت سیاسی یکی از چپ و دیگری از راست در مخالفت با یکدستگاه یا وضع محیط اتّفاق داشته باشند؛ در صورتیکه از حیث سایر افکار و عقاید عمده و اساسی مخصوص بخود دو قطب مخالف یکدیگر بشمار روند؛ یکی در غایت تندی و دیگری در نهایت کندی.
آری، تا اندازهای میتوان تصوّر یا تصدیق کرد باینکه خیام و حسن صبّاح که معاصر یکدیگر هم بودهاند در مخالفت با افکار و عقاید محیط و زمان خویش، تا حدّی و بطور کلّی، اتفاق داشتهاند؛ اما در عقاید و افکار عمده و اساسی خودشان؛ این کجا و آن کجا؟..
خیام، فیلسوفی بوده بتمام معنی و با خصوصیّاتی که در این مجموعه شرح داده شده؛ ولی حسن صبّاح، مردی بوده سیاسی و مذهبی و بغایت متعصّب در کیش و آیین خود که در عین حال از تبلیغات مذهبی برای پیشرفت مقاصد و آمال سیاسی خود نیز استفاده میکرده است.
خود خیام، که در آخر (رسالهای در علم کلّیّات) طالبان شناخت خداوند سبحانه و تعالی را باین چهار گروه تقسیم کرده؛ اوّل، متکلّمان. دوّم، فلاسفه. سوّم، اسمعیلیان. چهارم، اهل تصوّف. دربارهٔ اسمعیلیان میگوید که «ایشان گفتند که طریق معرفت صانع و ذات و صفات وی را اشکالات بسیار است و ادلّه متعارض و عقول در آن متحیّر و عاجز؛ پس، اولیتر آن باشد که از قول صادق طلبند» و بعداً هم صوفیّه را بر آن سه گروه اوّل که اسمعیلیان نیز جزو آنها بوده، ترجیح داده و صریحاً گفته است که «و این طریقه (یعنی طریقت صوفیه) از همه بهتر است».
چنانکه میبینیم. خیام، عقیدهٔ اسمعیلیان را نپسندیده و طریقت صوفیّه را بر آن، ترجیح داده؛ در صورتیکه خودش بر این طریقت نیز، چنانکه قبلاً نوشته شده، معتقد نبوده است.
و این را هم ما میدانیم که خیام نزد سلاطین سلجوقی و وزراء و امراء آنان بسیار معزّز و محترم بوده و در دربار مقام ندیمی و عنوان دستوری داشته و در انجمن اصلاح تقویم که بامر سلطان ملکشاه تشکیل یافته چنانچه سمت ریاست نداشته؛ لااقلّ عضو مهمّ و مؤثّری بوده؛ بنحوی که انجام این کار بنام او شهرت پیدا کرده و مخصوصاً مورد حمایت و عنایت خاصّ خواجه نظامالملک بوده و بدرخواست پسر او فخرالملک رسالهای در علم کلّیّات نوشته و موقع و مقام خویش را تا آخر عمر حفظ کرده و در سال ۵۰۸ هجری قمری در مرو بخانهٔ وزیر؛ خواجه صدرالّدین پسر فخرالملک وارد شده و برای رفتن سلطان محمدبن ملکشاه بشکار موقع مناسب استخراج کرده و همهٔ این وقایع و نظایر آنها دلیل کمال اعزاز و احترام او در نزد سلاطین سلجوقی و اطرافیان آنانست؛ و حال آنکه سلاطین مذکور، بشهادت تاریخ، حامی مذهب اهل سنّت و جماعت بودهاند و امراء و وزراء آنان، غالباً، از اشعریان متعصّب بوده و سری مانند خواجه نظامالملک داشتهاند که تألیف کتاب (سیاستنامه) باو نسبت داده شده و شدّت مخالفت با اصحاب ادیان و مذاهب غیر از دین اسلام و مذهب تسنّن از مندرجات آن پیداست و علما و فقها نیز در آن عهد دارای پیشوائی مثل حجّةالاسلام غزّالی بودهاند و عقاید وی در این خصوصها از کتاب (تهافتالفلاسفه) و سایر مؤلّفاتش هویداست.
همهٔ آنان، از چاکر تا سرور، بالأجماع، برای ارباب ادیان و مذاهب دیگر، حق حیات قائل نبوده و مجال نفس کشیدن نمیدادند؛ بویژه با اسمعیلیان چنان عداوت و بغضاء شدیدی در میان داشتند که مجرّد اتّهام باسمعیلی بودن کافی بود که خون خود متّهم را بهدر و خانمانش را بیغما و خاندانش را بباد بدهد.
هرچند برخی از دانشمندان در اینکه تألیف سیاستنامه از طرف خود خواجه نظامالملک صورت گرفته باشد، تردید نمودهاند؛ ولی چنانچه این تردید بجا بوده و کتاب مذکور تألیف خود خواجه نظامالملک نباشد؛ لااقلّ، بر مقتضای مزاج و بر منهاج سریرت و سلیقهٔ او نوشته شده و در هر حال میتوان برای اثبات منظور ما بر مندرجات آن استناد نمود، و کاملترین معکس آراء و عقاید سلاطین سلجوقی و همهٔ اطرافیان آنان از امراء، وزراء، فقها، علما و غیرهم دربارهٔ ارباب سایر ادیان علیالخصوص در حق اسمعیلیان حکایت اوّل از فصل چهل و دوّم آن کتابست؛ بدین شرح–
حکایت
«روزی سلطان شهید اُلُب اَرسلان قدّس الله روحه چنین شنید که اردم، وهجدانی را دبیر خویش کرده. کراهتش آمد؛ چه؟ گفته بودند که «وهجدانی باطنی مذهب است» در بارگاه، اردم را گفت که «دشمن منی و خصم ملک» اردم این بشنید و در زمین افتاد و گفت: «ای خداوند، این چه سخن است؟.. من کمتر بندهام خداوند را چه تقصیر کردهام تا این غایت در بندگی و هواخواهی؟..» سلطان گفت: «اگر دشمن من نیستی چرا دشمن مرا بخدمت آوردهای؟..» اردم گفت: «آن کیست؟..» سلطان گفت: «وهجدانی آنکه دبیر نُست» گفت: «او که باشد در همهٔ جهان و اگر همه زهر گردد؛ این دولت را چه تواند کرد؟..» گفت: «بروید آن مردک را بیاورید» رفتند و هم در وقت وهجدانی را پیش سلطان آوردند. سلطان گفت: «ای مردک، تو باطنئی و میگوئی که خلیفهٔ بغداد بحق نیست؟..» گفت: «ای خداوند، بنده باطنی نیست؛ شیعی است» یعنی؛ رافضی. سلطان گفت: «ای مردک، روافض نیز چنان نیکو نیست که از او بازگوئی». پس بفرمود؛ چاوشان را تا چندان سیلی در مردک بستند که گفتند خود بمرد و از سرایش بیرون کردند. پس، روی سوی بزرگان کرد و گفت: «گناه این مردک را نیست. گناه اردم راست که بد مذهبی و کافری را بخدمت آورده است و من نه یکبار و دوبار بلک صد بار با شما گفتم که شما لشکر خراسان و ماوراءالّنهرید و در این دیار بیگانهاید و این ولایت بشمشیر و قهر و تغلّب گرفتهاید. ما همهٔ مسلمانان پاکیزهایم و اهل عراق اغلب بد مذهب و بد دین و بد اعتقاد باشند و هواخواهان دیلم که لشکر عراقند و میان ترک و دیلم دشمنی و خلاف، نه امروزینه است؛ بلکه از قدیم است و امروز، خدای عزّ و جلّ، ترکان را از بهر آن عزیز گردانیده است و برایشان مسلّط کرده که ترکان، مسلمان و پاکیزهاند و هوی و بدعت نشناسند و ایشان همه مبتدع و بدمذهب و دشمن ترک. تا عاجز باشند طاعت میدارند و بندگی میکنند و اگر کمتر گونهای قوّت گیرند و ضعفی در کار ترکان پدید آید؛ هم از جهة مذهب و هم از جهة ولایت یکی را از ما ترکان زنده نمانند و از خر و گاو کمتر باشند آنان که دوست و دشمن ندانند». پس، بفرمود تا موی اسب مقدار دویست درم سنگ بیاوردند و یکتا موی از میانه بیرون کشید و اردم را گفت «این بگسل» اردم بستد و بگسیخت و پنج موی دیگر او را داد او هم بگسیخت و ده موی دیگر هـم آسان بگسیخت. پس فرّاش را بخواند گفت «این همه را رسن تاب» مقدار سه گز بتافت و بیاورد. سلطان به اردم داد تا بگسلد هرچند کوشید و جهد کرد نتوانست. سلطان گفت: «مثل دشمن نیز اینچنین است؛ یگان و دوگان و پنج آسان توان نیست کردن؛ لیکن چون بسیار شوند و پشت بیکدیگر نهند؛ ایشان را از پای برنتوان کندن و این جواب آنست که گفتی که «این مردک اکر همه زهر گردد؛ دولت را چه تواند کردن؟..» چون اینها یک یک میان ترکان در آیند و شغل یا کدخدائی ایشان کنند و بر احوال ایشان واقف شوند کمتر وقتی که در عراق خروج پدید آید و یا دیلمیان آهنگ مملکت کنند، اینها همه در سرّ و علانیه دست با ایشان یکی کنند و بر هلاک ترکان کوشند. تو ترکی و از لشکر خراسان. ترا کدخدا و دبیر و پیشکار همه خراسانی باید و همهٔ ترکان را اینچنین؛ تا خلل در کار ترکان نیاید. چون تو با مخالف پادشاه و دشمن خویش موافقت کنی؛ خیانتی باشد که با خویش و پادشاه کرده باشی و اگر ترا شاید که با تن خویش هرچه خواهی کنی؛ پادشاه را نشاید که دست از حزم و احتیاط بدارد و یا خیانت کننده را ابقا کند. بر من است که شما را نگهداری کنم که خدای تعالی مرا بر شما سالار کرده است نه شما را بر من و اینقدر ندانید که هر که با مخالف پادشاه دوستی ورزد از دشمنان پادشاه باشد و هر که با دوستار مفسدان صحبت دارد هم از ایشان بود». و در این حال که این سخن بر لفظ سلطان برفت، خواجه امام مشطب و قاضی امام ابوبکر حاضر بودند. روی سوی ایشان کرد و گفت: «چه گویید اندر این که من گفتم؟..» گفتند: «خداوند عالم، آن میگوید که خدای عزّ وجلّ و رسول او (صلّی الله علیه و سلّم) میگوید در معنی رافضیان و مبتدعان و باطنیان و اهل ذمّه» پس مشطب گفت: «عبدالله عبّاس میگوید روزی پیغمبر (صلوات الله علیه و سلامه) مر علیّ ابن ابیطالب را (کرّم الله وجهه) گفت: «ان ادرکت قوماً یقال لهم الّرافضة یرفضون الاسلام فاقتلهم فانّهم مشرکون» پارسیش چنین باشد که اگر دریابی گروهی را که ایشان را رافضی گویند ایشان را مسلمانی نباشد همه را بکشی که ایشان کافرند. قاضی بوبکر گفت: «روایت میکند ابو امامه که پیغمبر (صلّی الله علیه و سلّم) گفت: «فی آخر الزّمان قوم یقال لهم الرّافضة فاذالقیتموهم فاقتلوهم» پارسیش چنین است که در آخر زمان گروهی پدید آیند که ایشان را روافض گویند هرگاه ببینید ایشان را بکشید. پس مشطب گفت: «سفیان بن عبدالله رافضیان را کافر خواندی و این آیت حجّت آوردی: «لیفظ بهم الکفّار» و «اشدّاء علی الکفّار»[۱] و گفتی: «هر که در یاران رسول قدحی کند؛ یعنی شکستی، او کافر باشد بحکم این آیت که یاد کرده شد» پیغامبر (صلّی الله علیه و سلّم) گفت: «ان الله تبارک و تعالی جعل لی اصحابا و وزراء فمن سبّهم فعلیه لعنة الله و الملائکة و النّاس اجمعین لایقبل الله لهم عدلاً و خیراً» پارسیش چنین باشد که خدای عزّوجلّ مرا ارزانی داشت بارانی و وزیرانی که هر که مرایشان را دشنام دهد و لعنت کند در لعنت خدا و رسول و فرشتگان و آدمیان باشد. خدای تعالی هیچچیز از وی قبول نکند از بهر دشنام و دشمنی خدای عزّ وجلّ و در معنی ابوبکر (رضی الله عنه) میگوید: «ثانی اثنین اذهما فی الغار اذیقول لصاحبه لاتحزن انّ الله معنا» تفسیرش چنین باشد که اگر هیچکس ما را نصرت نکند، یا ابابکر، اندوه مخور؛ که خدای تعالی با ماست. قاضی ابوبکر گفت: «روایت میکند عقبة ابن عامر (رضی الله عنه) فقال رسول الله (صلّی الله علیه و سلّم) لوکان بعدی نبیّ لکان عمر ابن الخطّاب، تفسیرش چنین است که پیغمبر (صلّی الله علیه و سلّم) گفت: «پس از من اگر پیغمبری روا بودی عمر خطّاب بودی» مشطب گوید: «روایت میکند جابرابن عبدالله (رضی الله عنه) قال انّ النبیّ (صلّی الله علیه و سلّم) مرّ بجنازةَ فلم یُصلّ علیه فقالوا یا رسول الله ما رایناک ترکت الّصلوة الجنازة الاّ هذا قال انّه یبغض عثمان و من ابغض عثمان ابغضه الله» پارسیش چنین باشد که جنازهای از پیش حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) بگذرانیدند؛ آن حضرت بر او نماز نکرد. گفتند یا رسول الله نیافتیم ترا که جنازهای بگذشتی که تو بر او نماز نکردی الاّ این جنازه. آن حضرت فرمود: «این مرد عثمان را دشمن میداشت و هر که عثمان را دشمن دارد خدای او را دشمن دارد». قاضی ابوبکر گفت: «روایت میکند ابودردا (رضی الله عنه) که پیغمبر (صلّی الله علیه و سلّم) در شأن علی ابن ابیطالب (کرّم الله وجهه) و آن کسانی که نسبت بآن حضرت دشمنی داشتهاند و آن کس چنین باشد که او را خارجی خوانند گفت که «الخوارج کلاب الّنار» گفت: « خارجیان سگان دوزخاند، و مشطب گفت: «ابن عبّاس روایت میکند و عبدالله عمر (رضی الله عنهما) که پیغمبر (علیه الّصلوة و الّسلام) گفت: «لیس للقدرّیة و للّرافضة فیالاسلام نصیب» پارسیس چنین باشد که قدریان و رافضیان را در اسلام نصیب نیست. قاضی ابوبکر گفت: «روایت میکند اسمعیل بن سعد (رضی الله عنه) از پیغمبر که پیغمبر (علیه الّسلام) گفت: «القدریّة مجوس هذه الامّة اذا مرضوا فلاتعودوهم و ان ماتوا فلانشهدوا جنازتهم» پارسیش چنین باشد که قدریان گبران امّت منند. چون بیمار شوند؛ عیادت ایشان مکنید و چون بمیرند؛ بجنازهٔ ایشان مروید. همهٔ رافضیان قدری مذهب باشند. مشطب گفت «امّ سلمه (رضی الله عنها) روایت میکند از رسول الله (صلّی الله علیه و سلّم) که روزی رسول (علیه الّسلام) پیش من بود فاطمه با علی (رضی الله عنهما) بیکجا آمدند. تا رسول را (صلّی الله علیه و سلّم) بپرسند. رسول (علیه الّصلوة والّسلام) گفت: «یا علی بشارت باد ترا و گروه ترا که در بهشت باشید؛ ولیکن پس از تو قومی بدوستی بیرون آیند و کلمهٔ شهادت بزبان میگویند اگر ایشان را دریابی جهد کن بکشتن ایشان که ایشان مشرکند؛ یعنی کافرند. علی گفت یا رسول الله علامت ایشان چه باشد؟.. رسول (علیه الّسلام) گفت: « بنماز جمعه حاضر نشوند و نماز جماعت نکنند و نماز جنازه اینچنین و بر سلف طعن زنند». و در معنی خبر و آیت قرآن علامت ایشان بسیار است اگر همه را یاد کنیم علیحدّه کتابی باید؛ اما حال رافضیان که چنانست حال باطنیان که بتّر از رافضیان باشند، بنگر که چگونه باشد. آنگه که ایشان بدید آیند، بر پادشاه وقت هیچکار فریضهتر نباشد که ایشان را از پشت زمین بر گیرند و مملکت خویش از ایشان صافی و خالی گردانند؛ تا از ملک و دولت برخوردار باشند و خوش زندگانی کنند و همچنین جهود و گبر و ترسا را عمل فرمودن و بر گماشتن بر مسلمانان بهتر که ایشان را. عمر خطاب (رضی الله عنه) بمدینه در مسجد نشسته بود ابوموسی الأشعری در پیش وی و حساب اصفهان عرض میکرد بر خطّ نیکو و حسابی درست؛ چنانکه همه بپسندیدند. از ابوموسی پرسیدند که این خطّ کیست؟ گفت «خط دبیر منست» گفتند: «کس فرستید؛ تا درآید؛ تا ما او را ببینیم» گفت: «در مسجد نتواند آمدن». عمر گفت: «مگر جنب است». گفت «ترساست». عمر طپنچهای سخت بر ران ابوموسی زد؛ چنانکه ابوموسی گفت: «پنداشتم رانم شکست» گفت: «مگر نخواندهای کلام ربّالعزة: «یا ایّها الّذین آمنوا لا تتّخذوا الیهود والّنصاری أولیاء بعضهم أولیاء بعض»[۲] ابوموسی گفت همان ساعت او را معزول کردم و دستوری دادم؛ تا تعجّب باز رفت. شعر:–
از دشمنان دوست حذر کردنت رواست، | ||||||
با دوستان دوست ترا دوستی نکوست. | ||||||
از مردمانت باد و گروه ایمنی مباد؛ | ||||||
بر دوستان دشمن و بر دشمنان دوست. |
پس، سلطان الب ارسلان (انارالله برهانه) قریب یک ماه با اردم سخن نگفت و سر گران داشت؛ تا بزرگان در حقّ وی شفاعتها کردند و بسیار گفتند؛ تا دل خوش کرد و از سر آن در گذشت».
حکایت سیاستنامه تمام شد؛ گرچه مفصّل بود، امّا کاملترین دلیلی است حاکی از غایت دقّت و مراقبت سلاطین سلجوقی و اطرافیان آنان در اینکه احدی را که پیرو غیر از مذهب اهل سنّت و جماعت باشد بدور و بر خود راه ندهند و هر چند در صحّت برخی از اخبار مذکور در این حکایت جای بسی تردید است، مثلاً، حدیث امّ سلمه حکایت دارد از اینکه حضرت رسول بحضرت امیر امر فرمودهاند که در کشتن قومی که پس از او (یعنی بعد از رحلت حضرت امیر) بیرون میآیند، جهد کند و حال آنکه صدور چنین دستوری از جانب حضرت رسول غیرقابل قبول بنظر میرسد، زیرا که عین تکلیف بمالایطاق است؛ ولیکن جعل اینگونه اخبار بیشتر از صحّت آنها مؤیّد منظور ماست؛ چه آنکه کاشف از آنست که این طایفه برای اجرای مقاصد تعصّب آمیز خود حتّی از ساختن اخبار و احادیث دروغ نیز دریغ ننمودهاند. با همهٔ این اوضاع و احوال؛ علیالّخصوص با توجّه باینکه ضمن این حکایت در بارهٔ باطنیان که اسمعیلیان میباشند گفته میشود که «امّا حال رافضیان که چنانست حال باطنیان که بتّر از رافضیان باشند بنگر که چگونه باشد. آنگه که ایشان پدید آیند، بر پادشاه وقت هیچکار فریضهتر نباشد که ایشان را از پشت زمین بر گیرند و مملکت خویش از ایشان صافی و خالی گردانند» چگونه میتوان تصوّر کرد که خیام باسمعیلیان پیوسته و با وجود این در دربار پادشاهان سلجوقی و نزد اطرافیان آنان چنان قرب و منزلتی داشته است که به شمّهای از آن فوقاً اشاره شد و همان تقرّب و احترام را هم تا آخر عمر حفظ کرده است.
با مسلّمیت مراتب، پیوستن خیام به حسن صباّح یا تمایلش به اسمعیلیان قابل قبول نبوده بلکه شایان تصوّر هم نیست، علیالخصوص که بیانات خود او در فصل آخر (رسالهای در علم کلّیّات) هم، چنانکه اشاره شد، کاشف از اینست که عقاید آنانرا نپسندیده است و خیام هم کسی نبوده است که پیروی یا جانبداری از مذهب و مسلکی نماید که مخالف آن بوده است.
***
آقای کل پینارلی در فقرهٔ پنجم از هشت فقره ملاحظاتی که بآخر مجموعهٔ (طربخانه) افزوده است خبر میدهد که (احمد حامدالّصرّاف، از خیام دوستان عراق عرب، یکصد و پنجاه رباعی خیام را، نثراً، بزبان عربی ترجمه کرده و بانضمام (رسالة الکون و التکلیف) و (رسالة فیالجواب عن ثلث مسائل اعتقادیّه) و (رسالة فیالوجود) چاپ و منتشر کرده و در مقدّمهای که برای آن نگاشته، خیام را از باطنیان پنداشته است». چون مجموعهٔ احمد حامد صرّاف بعد از مجموعهٔ دکتر عبداللّه جودت تدوین شده؛ بسیار محتمل است که او هم از بیانات دکتر مومیالیه در این اشتباه افتاده باشد.