| | | | | | |
|
اگر زگردش جافی فلک همی ترسی |
|
چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟ |
|
|
وگر حذر نکند سود با سفاهت او |
|
چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟ |
|
|
چرا که باز نداری چو مردمان به هوش |
|
خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟ |
|
|
به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست |
|
اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی |
|
|
به علم بر غرض گردش فلک بر رس |
|
اگر به کوته قامت برو همی نرسی |
|
|
نه زیر و از برو پیش و پس و به راست و به چپ |
|
نگاه کن که تو اندر میانهی قفسی |
|
|
گهی ز سردی نجم زحل همی فسری |
|
گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی |
|
|
اگر به جنس یکیاند و آتشاند همه |
|
به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی |
|
|
به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد |
|
بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی |
|
|
اگر کسیت به کار است کاین بیاموزدت |
|
درست کردی بر خویشتن که تو نه کسی |
|
|
وگر به دانش این چیزهات حاجت نیست |
|
کز این نصیحت کردهستت آن یکی طبسی |
|
|
تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین |
|
شدهستی از شرف مردمی سوی تیسی |
|
|
هگرز همبر دانا نبود نادانی |
|
چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی |
|
|
به فضل کوش و بدو جوی آبروی ازانک |
|
به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی |
|
|
به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس |
|
رکاب میر نبوسی مگر همی ز رسی |
|
|
همی کشد ز پس خویشت این جهان که بجوی |
|
گهی به زور عوانی گهی به شب عسسی |
|
|
نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو |
|
کنون که برتو گذشته است نجمی و شمسی |
|
|
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو |
|
به صورت بشری در به سیرت مگسی |
|
|
بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا |
|
که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی |
|
|
ز مکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک |
|
بخوان و نیک بیندیش آیةالکرسی |
|
|
ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی |
|
که جمع باشند آن روز جنی و انسی |
|
|
گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز |
|
ز کردههات به مثقال ذرهای منسی |
|
|
یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس |
|
که آن برون برد از دل خیانت و پیسی |
|
|
اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی |
|
که در تنور نهندت هریسه یا عدسی |
|
|
چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید |
|
اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟ |
|
|
تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس |
|
کنون که زرد شدهستی چو گندم نجسی |
|
|
بدان بکوش که گردنت را گشاده کند |
|
کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی |
|
|
همی به آتش خواهند بردنت زیراک |
|
به زور آتش، زری جدا شود ز مسی |
|
|
اگر زری نکند کار برتو آن آتش |
|
وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی |
|