| | | | | | |
|
این جهان بیوفا را بر گزیدو بد گزید |
|
لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید |
|
|
هر که دنیا را به نادانی به برنایی بخورد |
|
خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید |
|
|
گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی |
|
هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید |
|
|
دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد |
|
چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید |
|
|
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است |
|
چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید |
|
|
بس بیآراما که بستد زو بیآرامی جهان |
|
تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید |
|
|
گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو |
|
زانکه فردا هم به آخرت او کشد کهت بر کشید |
|
|
آن ده و آن گوی ما را کهت پسند آید به دل |
|
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید |
|
|
چون نخواهی کهت ز دیگر کس جگر خسته شود |
|
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید |
|
|
ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو |
|
چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید |
|
|
مر مرا چون گوئی آنچهت خوش نیاید همچنان؟ |
|
ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟ |
|
|
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار |
|
از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟ |
|
|
برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک |
|
کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید |
|
|
نیکخو گفتهاست یزدان مر رسول خویش را |
|
خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید |
|
|
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را |
|
پس بباید دل ز ناپاکان و بیباکان برید |
|
|
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی |
|
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟ |
|
|
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز |
|
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید |
|
|
بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان |
|
گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید |
|
|
تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق |
|
کی توانی دید بیرنج آنچه نادان آن ندید |
|
|
صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد |
|
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید |
|
|
در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد |
|
گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید |
|
|
گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر |
|
کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید |
|
|
گر طعام جسم نادان را همی خری به زر |
|
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید |
|
|
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید |
|
زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ |
|
|
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی |
|
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید |
|
|
راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک |
|
جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید |
|
|
از نبید آمد پلیدیی جهل پیدا بر خرد |
|
چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید |
|
|
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان |
|
ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید |
|
|
کام را از گرد بیباکی به آب دین بشوی |
|
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید |
|
|
چون نیندیشی که حاجات روان پاک را |
|
ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟ |
|
|
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود |
|
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟ |
|
|
راز ایزد این پردهی کبود است، ای پسر، |
|
کس تواند پردهی راز خدایی را درید؟ |
|
|
گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش؟» |
|
من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید» |
|
|
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است |
|
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟ |
|
|
ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم |
|
چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید |
|
|
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است |
|
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟ |
|