| | | | | | |
|
این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار |
|
زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار |
|
|
همواره سیه سرش ببرند از ایراک |
|
هم صورت مار است و ببرند سر مار |
|
|
تا سرش نبری نکند قصد برفتن |
|
چون سرش بریدی برود سر به نگونسار |
|
|
چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن |
|
این زاب شود زنده و زاتش بمرد زاد |
|
|
جز کز سیب دوستی آب جدا نیست |
|
این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار |
|
|
هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است |
|
گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار |
|
|
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت |
|
زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار |
|
|
مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک |
|
خوردنش همه قار است رفتنش به منقار |
|
|
مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند |
|
در جنبش او عقل تو را مردم هشیار |
|
|
تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است |
|
هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار |
|
|
گلزار کند رفتن او عارض دفتر |
|
آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار |
|
|
اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست |
|
در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار |
|
|
دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز |
|
واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار |
|
|
در دست خردمند همه حکمت گوید |
|
جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار |
|
|
هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد |
|
جز کایزد دادار و پیامآور مختار |
|
|
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است |
|
بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار |
|
|
تا در نزنی سرش به گل بار نیارد |
|
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار |
|
|
غاری است مر او را عجبی بادرو در بند |
|
خفتنش نباشد همه الا که در آن غار |
|
|
چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا |
|
بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار |
|
|
راز دل دانا بجز او خلق نداند |
|
زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار |
|
|
راز دل من یکسره، باری، همه با اوست |
|
زیرا بس امین است و سخندار و بیآزار |
|
|
ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن |
|
انگشت خردمند تو را مرکب رهوار |
|
|
دیبای منقش به تو بافند ولیکن |
|
معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار |
|
|
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف |
|
این است مرا با تو همه کار و بیاوار |
|
|
دیبای تو بسیار به از دیبهی رومی |
|
هرچند که دیبای تو را نیست خریدار |
|
|
چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند |
|
جو را بگزیند خر به لولوی شهوار |
|
|
دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان |
|
فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار |
|
|
این تیره و بی نور تن امروز به جان است |
|
آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار |
|
|
همسایه نیک است تن تیرهات را جان |
|
همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار |
|
|
هرچند خلنده است، چو همسایهی خرماست |
|
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار |
|
|
شاید که به جان تنت شریف است ازیراک |
|
خوش بوی بود کلبهی همسایهی عطار |
|
|
جلدی و زبانآور و عیار ازیراک |
|
جلد است تو را جان و زبانآور و عیار |
|
|
از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش |
|
آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار |
|
|
بر خوی ملک باشد در شهر رعیت |
|
پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار |
|
|
از جان و تنت ناید الا که همه خیر |
|
چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار |
|
|
تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد |
|
بیسیم نیاید درم و بیزر دینار |
|
|
بیعلم عمل چون درم قلب بود، زود |
|
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار |
|
|
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است |
|
بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟ |
|
|
وانکو نکند طاعت علمش نبود علم |
|
زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار |
|
|
جامه است مثل طاعت و آهار برو علم |
|
چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟ |
|
|
دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است |
|
چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار |
|
|
بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است |
|
بی طاعت دانا نبود هرگز دیار |
|
|
در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن |
|
آباد بدین است چنین گنبد دوار |
|
|
وز طاعت خورشید همی روز و شب آید |
|
کوسوی خرد علت روز است و شب تار |
|
|
وین ابر خداوند جهان را به هوا بر |
|
بندهاست و مطیع است به باریدن امطار |
|
|
بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است |
|
عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار |
|
|
یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند |
|
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار |
|
|
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب |
|
روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار |
|
|
امروز پر از خواب و خمار است سر تو |
|
آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار |
|
|
بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود |
|
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار |
|
|
بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم |
|
فردا نخوری بار مگر انده و تیمار |
|
|
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران |
|
روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار! |
|
|
ای آنکه تو را یار نبودهاست و نباشد |
|
بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار |
|
|
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت |
|
توفیق تو بودهاست مرا یار و نگهدار |
|