| | | | | | |
|
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی |
|
ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی! |
|
|
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز |
|
چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟ |
|
|
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی |
|
همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی |
|
|
کی شوی غره بدین رنگین مزور جامههاش |
|
چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟ |
|
|
کدخدایی کرد نتوانی بر این ناکس عروس |
|
زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی |
|
|
تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را |
|
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی |
|
|
اژدهایی پیشه دارد روز و شب با عاقلان |
|
باز با جهال پیشهش گربگی و راسوی |
|
|
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد |
|
گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی |
|
|
سایهی توست این جهان دایم دوان در پیش تو |
|
در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟ |
|
|
بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند |
|
بندهی خانی و خاک زیر پای یپغوی |
|
|
ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی |
|
بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟ |
|
|
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد |
|
راه از اینجا گم شدهاست، ای عاقلان، بر مانوی |
|
|
چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را |
|
آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی |
|
|
گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود |
|
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی |
|
|
راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار |
|
چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟ |
|
|
ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن |
|
نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی |
|
|
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند |
|
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی |
|
|
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوشدار |
|
کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟ |
|
|
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است |
|
بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی |
|
|
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را |
|
ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی |
|
|
نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع |
|
پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی |
|
|
کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر |
|
هرچه کشتی بیگمان، امروز، فردا بدروی |
|
|
گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی |
|
کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟ |
|
|
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی |
|
تو از اهل دین به نادانی شدهستی منزوی |
|
|
از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی |
|
از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی |
|
|
طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند |
|
کی خورد مردم تو را تا بیمزه چون مازوی؟ |
|
|
تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد، |
|
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی |
|
|
زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود |
|
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی |
|
|
خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین |
|
دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی |
|
|
قصهی سلمان شنودهستی و قول مصطفی |
|
کو از اهلالبیت چون شد با زبان پهلوی |
|
|
گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش |
|
گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی |
|
|
سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ |
|
گرد مردان به نیرو گشتن از بینیروی |
|
|
داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک |
|
تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی |
|
|
هر که بوی داروی من یابد از تو بیگمان |
|
گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی |
|
|
شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست |
|
نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی |
|