| | | | | | |
|
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر، |
|
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور |
|
|
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو |
|
چون بهرهی خود یافتی از دانش مضمر؟ |
|
|
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟ |
|
یک چند به جان از نعم دانش برخور |
|
|
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب |
|
بیدار شناسد مزهی منفعت و ضر |
|
|
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟ |
|
دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟ |
|
|
این خاک سیه بیند و آن دایرهی سبز |
|
گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر |
|
|
نعمت همه آن داند کز خاک بر آید |
|
با خاک همان خاک نکو آید و درخور |
|
|
با صورت نیکو که بیامیزد با او |
|
با جبهی سقلاطون با شعر مطیر |
|
|
با تشنگی و گرسنگی دارد محنت |
|
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر |
|
|
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال، |
|
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر |
|
|
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم |
|
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر |
|
|
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند |
|
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور |
|
|
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش |
|
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر |
|
|
گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی |
|
مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر |
|
|
بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان |
|
چونان که سکندر شد با ملک سکندر |
|
|
امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟ |
|
این مرده و آن مرده و املاک مبتر |
|
|
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا |
|
نا آمده اندوه و گذشته است برابر |
|
|
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان |
|
وان عزم براهیم که برد ز پسر سر |
|
|
گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت |
|
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر |
|
|
گر مست نه ای منشین با مستان یکجا |
|
اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر |
|
|
انجام تو ایزد به قران کرد وصیت |
|
بنگر که شفیع تو کدام است به محشر |
|
|
فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی |
|
فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟ |
|
|
یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا |
|
خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟ |
|
|
دانی که خداوند نفرمود بجز حق |
|
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور |
|
|
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن |
|
تا راه شناسی و گشاده شودت در |
|
|
ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک |
|
من چون تو بسی بودم گمراه و محیر |
|
|
بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار |
|
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر |
|
|
بالندهی بیدانش مانند نباتی |
|
کز خاک سیه زاید وز آب مقطر |
|
|
از حال نباتی برسیدم به ستوری |
|
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر |
|
|
در حال چهارم اثر مردمی آمد |
|
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر |
|
|
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو |
|
جویان خرد گشت مرا نفس سخنور |
|
|
رسم فلک و گردش ایام و موالید |
|
از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر |
|
|
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را |
|
گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر: |
|
|
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم |
|
چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر |
|
|
چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها |
|
چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر» |
|
|
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر |
|
ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر |
|
|
از شافعی و مالک وز قول حنیفی |
|
جستم ره مختار جهان داور رهبر |
|
|
هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت |
|
این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر |
|
|
چون چون و چرا خواستم و آیت محکم |
|
در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر |
|
|
یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت |
|
کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر» |
|
|
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند |
|
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر |
|
|
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است، |
|
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟» |
|
|
گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست |
|
کان جمع پراگنده شد آن دست مستر |
|
|
آنها همه یاران رسولند و بهشتی |
|
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر» |
|
|
گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد |
|
بشیر و نذیر است و سراج است و منور |
|
|
ور خواهد کشتن به دهن کافر او را |
|
روشن کندش ایزد بر کامهی کافر |
|
|
چون است که امروز نماندهاست از آن قوم؟ |
|
جز حق نبود قول جهان داور اکبر |
|
|
ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان |
|
تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟ |
|
|
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟ |
|
محروم چراییم ز پیغمبر و مضطر؟» |
|
|
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت |
|
وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر |
|
|
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است |
|
بر مردم در عالم این است محصر |
|
|
امروز که مخصوصاند این جان و تن من |
|
هم نسخهی دهرم من و هم دهر مکدر |
|
|
دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی |
|
یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر |
|
|
چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ |
|
بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور |
|
|
این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟ |
|
خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر |
|
|
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم |
|
نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر |
|
|
از پارسی و تازی وز هندی وز ترک |
|
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر |
|
|
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری |
|
درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر |
|
|
از سنگ بسی ساختهام بستر و بالین |
|
وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر |
|
|
گاهی به نشیبی شده هم گوشهی ماهی |
|
گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر |
|
|
گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر |
|
گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر |
|
|
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه |
|
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر |
|
|
گه حبل به گردن بر مانند شتربان |
|
گه بار به پشت اندر مانندهی استر |
|
|
پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر |
|
جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر |
|
|
گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است |
|
زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر» |
|
|
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین |
|
واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟» |
|
|
تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم |
|
زیرا که نشد حق به تقلید مشهر |
|
|
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت |
|
دشواری آسان شود و صعب میسر |
|
|
روزی برسیدم به در شهری کان را |
|
اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر |
|
|
شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل |
|
دیوار زمرد همه و خاک مشجر |
|
|
صحراش منقش همه مانندهی دیبا |
|
آبش عسل صافی مانندهی کوثر |
|
|
شهری که درو نیست جز از فضل منالی |
|
باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر |
|
|
شهری که درو دیبا پوشند حکیمان |
|
نه تافتهی ماده و نه بافتهی نر |
|
|
شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت |
|
«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر» |
|
|
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود |
|
گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر |
|
|
دریای معین است در این خاک معانی |
|
هم در گرانمایه و هم آب مطهر |
|
|
این چرخ برین است پر از اختر عالی |
|
لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر» |
|
|
رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم |
|
از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر |
|
|
گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است |
|
منگر به درشتیی تن وین گونهی احمر |
|
|
دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان |
|
وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر» |
|
|
گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم |
|
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر» |
|
|
از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه |
|
وز علت تدبیر که هست اصل مدبر |
|
|
وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت |
|
وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر |
|
|
کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم |
|
چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟ |
|
|
او صانع این جنبش و جنبش سبب او |
|
محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟ |
|
|
وز حال رسولان و رسالات مخالف |
|
وز علت تحریم دم و خمر مخمر |
|
|
وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت |
|
کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟ |
|
|
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال |
|
وز حال زکات درم و زر مدور |
|
|
وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب |
|
این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟ |
|
|
وز علت میراث و تفاوت که درو هست |
|
چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟ |
|
|
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم |
|
«چون است غمی زاهد و بیرنج ستمگر؟ |
|
|
بینا و قوی چون زید و آن دگری باز |
|
مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟ |
|
|
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج! |
|
یک کافر شادان و دگر کافر غمخور! |
|
|
ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن |
|
خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر |
|
|
من روز همی بینم و گوئی که شب است این |
|
ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر |
|
|
گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است |
|
هر کس که زیارت کندش گشت محرر |
|
|
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی |
|
امروز مرا پس به حقیقت توی آزر» |
|
|
دانا که بگفتمش من این دست به برزد |
|
صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر |
|
|
گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان |
|
لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر» |
|
|
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش |
|
بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور |
|
|
راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو |
|
هر روز به تدریج همی داد مزور |
|
|
چون علت زایل شد بگشاد زبانم |
|
مانند معصفر شد رخسار مزعفر |
|
|
از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار |
|
یک برج مرا داد پر از اختر ازهر |
|
|
چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت |
|
چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر |
|
|
دستم به کف دست نبی داد به بیعت |
|
زیر شجر عالی پر سایهی مثمر |
|
|
دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟ |
|
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ |
|
|
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ |
|
کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟ |
|
|
یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس |
|
کز نور وی این عالم تاری شود انور |
|
|
از رشک همی نام نگویمش در این شعر |
|
گویم که «خلیلی است کهش افلاطون چاکر |
|
|
استاد طبیب است و مید ز خداوند |
|
بل کز حکم و علم مثال است و مصور» |
|
|
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش |
|
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر |
|
|
ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان، |
|
ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر، |
|
|
ای خیل ادب صفزده اندر خطب تو، |
|
ای علمزده بر در فضل تو معسکر، |
|
|
خواهم که ز من بندهی مطواع سلامی |
|
پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر |
|
|
زاینده و باینده چو افلاک و طبایع |
|
تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر |
|
|
چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد |
|
چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر |
|
|
چون وصل نکورویان مطبوع و دلانگیز |
|
چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر |
|
|
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز |
|
کز کوه فرو آید چو مشک معطر |
|
|
وافی و مبارک چود دم عیسی مریم |
|
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر |
|
|
زی خازن علم و حکم و خانهی معمور |
|
با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر |
|
|
زی طالع سعد و در اقبال خدایی |
|
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر |
|
|
مانند و جگر گوشهی جد و پدر خویش |
|
در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر |
|
|
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر |
|
وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر |
|
|
بر نام خداوند بر این وصف سلامی |
|
در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر |
|
|
وانگاه بر آن کس که مرا کردهاست آزاد |
|
استاد و طبیب من و مایهی خرد و فر |
|
|
ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت |
|
ای فایدهی مردمی و مفخر مفخر |
|
|
در پیش تو استاده بر این جامهی پشمین |
|
این کالبد لاغر با گونهی اصفر |
|
|
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم |
|
چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر |
|
|
شش سال ببودم بر ممثول مبارک |
|
شش سال نشستم به در کعبه مجاور |
|
|
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه |
|
در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر |
|
|
تا عرعر از باد نوان است همی باد |
|
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر |
|