| | | | | | |
|
ای خورده خوش و کرده فراوان فره |
|
اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟ |
|
|
ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ |
|
شو گر به حیله جست توانی بجه |
|
|
از مرگ کس نجست به بیچارگی |
|
بیهودهای نبرد کسی ره به ده |
|
|
حلقهی کمند گشت زه پیرهنت |
|
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه |
|
|
تو نرمشو چو گشت زمانه درشت |
|
مسته برو که سود ندارد سته |
|
|
بر نه به خرت بار که وقت آمده است |
|
دل در سرای و جای سپنجی منه |
|
|
خواهی که تیر دهر نیابد تو را |
|
جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره |
|
|
بنگر چگونه بست تو را آنکه بست |
|
اندر جهان به رشته به چندین گره |
|
|
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند |
|
هرگز کسی نرست مگر منتبه |
|
|
زاری نکرد سود کسی را که کرد |
|
زاری و آب چشم کنارش زره |
|
|
عمرت چو برف و یخ بگدازد همی |
|
او را به هرچه کان نگدازد بده |
|
|
زر است علم، عمر بدین زره بده |
|
در گرم سیر برف به زر داده به |
|
|
کار سفر بساز اگرچه تو را |
|
همسایه هست از تو بسی سال مه |
|
|
دیوی است صعب در تن تو آرزو |
|
جویای آز و ناز و محال و فره |
|
|
هرگه که پیش رویت سر برکند |
|
چون عاقلان به چوب نمیدیش ده |
|
|
همچون شکر به هدیه ز حجت کنون |
|
بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه |
|
|
فرزند توست نفس، تو مالش دهش |
|
بیراه را یکی بهره آرد به ره |
|
|
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد |
|
فرزند نابکار به احسنت و زه |
|
|
ناکشته تخم هرگز ناورد بر |
|
ای در کمال فضل تو را یار نه |
|
|
از مردمان به جمله جز از روی علم |
|
مه را به مه مدار و نه که را به که |
|