| | | | | | |
|
ای شده مفتون به قولهای فلاطون، |
|
حال جهان باز چون شده است دگرگون؟ |
|
|
پاره که کرد و به زعفران که فرو زد |
|
قرطهی گلبن به باغ و مفرش هامون؟ |
|
|
گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است |
|
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟ |
|
|
گرم شود شخص هر که تافته گردد |
|
تافته زی شد هوای تافته ایدون |
|
|
هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز |
|
مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون |
|
|
سیب و بهی را درخت و بارش بنگر |
|
چفده و پر زر همچو چتر فریدون |
|
|
گوئی کز زیر خاک تیره برآمد |
|
گنج به سر برنهاده صورت قارون |
|
|
بر سر قارون به باغ گوهر و زرست |
|
گوهر و زری به مشک و شکر معجون |
|
|
هرچه که دارد همی به خلق ببخشد |
|
نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون |
|
|
خانهی دهقان چو گنجخانه بیاگند |
|
چون به رز و باغ برد باد شبیخون |
|
|
رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک |
|
یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟ |
|
|
خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر |
|
از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟ |
|
|
نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ |
|
ای شده مفتون به قولهای فلاطون |
|
|
معدن این چیزها که نیست در این جای |
|
جز که ز بیرون این فلک نبود نون |
|
|
وین همه بیشک لطایفند که این خاک |
|
مرکب ایشان شدهاست و مایه و قانون |
|
|
خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر |
|
گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟ |
|
|
گوئی کاین فعل در چهار طبایع |
|
هست رونده به طبع از انجم و گردون |
|
|
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را |
|
هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون |
|
|
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب |
|
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون |
|
|
چون نشناسی که از نخست به ابداع |
|
فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟ |
|
|
فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟ |
|
ای شده بر قول خویش معجب و مفتون! |
|
|
اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت |
|
نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون |
|
|
گشت طبایع پدید ازان و ازان شد |
|
روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون |
|
|
در به نبات اندرون فریشتگانند |
|
هریک در بیخ و دانهای شده مفتون |
|
|
دانه مراین را به خوشهها در خانه است |
|
بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون |
|
|
پیشهورانند پاک و هست در ایشان |
|
کاهل و بشکول و هست مایهور و دون |
|
|
هر یک بر پیشهای نشسته مقیم است |
|
هرگز ناید ز عمرو کار فریغون |
|
|
سیب گر اندر درخت و دانهی سیب است |
|
ناید بیرون ازو به خواندن افسون |
|
|
اینت هپیون گرست و آنت شکرگر |
|
هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون |
|
|
مایهی هر دوست آب و خاک ولیکن |
|
ملعون نبود هگرز همبر میمون |
|
|
گرچه ز پشماند هر دو، هرگز بودهاست |
|
سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟ |
|
|
سنگ ترازو به سیم کس نستاند |
|
گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون |
|
|
یوشعبن نون اگرچه نیز وصی بود |
|
همبر هارون نبود یوشعبن نون |
|
|
کارکناناند تخمها همه لیکن |
|
جغد پدید است از همای همایون |
|
|
سیرت و کار فریشته همی دیدی |
|
گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون |
|
|
کارکنان خدای را چو ببینی |
|
دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون |
|
|
گر به دلت رغبت علوم الهی است |
|
راه بگردان ز دیو ناکس ملعون |
|
|
دل ز بدیها به دین بشوی ازیرا |
|
پاک شود دل به دین چو جامه به صابون |
|
|
مر طلب دین حق را به حقیقت |
|
پاک دلی باید و فراخ چو جیحون |
|
|
روی چو سوی خدای و دین حق آری |
|
زور دلافزون شودت و نور دل افزون |
|
|
ای شده غافل زعلم و حجت و برهان، |
|
جهل کشیده به گرد جان تو پرهون، |
|
|
کشته شدت شمع دین کنون به جهالت |
|
خیره ازان ماندهای تو گمره و شمعون |
|
|
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت |
|
تا بنمایدت راه موسی و هارون |
|
|
نیست قوی زی تو قول و حجت حجت |
|
چون عدوی حجتی و داعی و ماذون |
|