| | | | | | |
|
ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید |
|
تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟ |
|
|
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا |
|
حوران نکو طلعت پیروزه قبایید |
|
|
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است |
|
زیرا که به حکمت سبب بودش مایید |
|
|
از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟ |
|
چون بودش ما را سبب و مایه شمایید |
|
|
پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا |
|
مایهی صور و زایشی و کان ضیایید |
|
|
مر صورت پر حکمت ما را که پدید است |
|
بر چرخ قلمهای حکیمالحکمایید |
|
|
عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما |
|
باقی چو شما، گرچه شما اصل بقایید |
|
|
پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟ |
|
این حکم شناسید شما گر عقلایید |
|
|
آینده ز ما هرگز پاینده نگردد |
|
هرگه که شما میچو برآئید نپایید |
|
|
گهمان بفزایید و گهی باز بکاهید |
|
بر خویشتن خویش همی کار فزایید |
|
|
آید به دل من که شما هیچ همانا |
|
زان می نفزایید که تا هیچ نسایید |
|
|
زیرا که نزادهاست شما را کس و هموار |
|
بر خاک همی زادهی زاینده بزایید |
|
|
آن را که نزادند مرو را و نزاید |
|
زی مرد خردمند شما راست گوایید |
|
|
ای شعرفروشان خراسان بشناسید |
|
این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید |
|
|
بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص |
|
فتنهی غزل و عاشق مدح امرایید؟ |
|
|
یکتا نشود حکمت مرطبع شما را |
|
تا از طمع مال شما پشت دوتایید |
|
|
آب ار بشودتان به طمع باک ندارید |
|
مانند ستوران سپس آب و گیایید |
|
|
دلتان خوش گردد به دروغی که بگوئید |
|
ای بیهدهگویان که شما از فضلایید |
|
|
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان |
|
تزویر گرانند شما اهل ریایید |
|
|
ای امت بدبخت بر این زرقفروشان |
|
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید؟ |
|
|
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را |
|
طاعت بهچه معنی و ز بهر چه نمایید |
|
|
زین بیش شما را سوی من نیست خطایی |
|
هرچند شما بی خطران اهل خطایید |
|
|
چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت |
|
بیرشوت هریک ز شما خود فقهایید |
|
|
این ظلم به دستوری از بهر چه باید |
|
چون مال ز یکدیگر بس خود بربایید؟ |
|
|
از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان |
|
اندر خور حدند و شما اهل قفایید |
|
|
ای حیلتسازان جهلای علما نام |
|
کز حیله مر ابلیس لعین را وزرایید |
|
|
چون خصم سر کیسهی رشوت بگشاید |
|
در وقت شما بند شریعت بگشایید |
|
|
هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر |
|
نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمایید |
|
|
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان |
|
مانند عصا مانده شب و روز به پایید |
|
|
ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد |
|
آنگاه شما یکسره درخورد قضایید |
|
|
با جهل شما در خور نعلید به سر بر |
|
نه درخور نعلی که بپوشید و بیایید |
|
|
فوج علما فرقت اولاد رسولند |
|
و امروز شما دشمن و ضد علمایید |
|
|
میراث رسول است به فرزندش ازو علم |
|
زین قول که او گفت شما جمله کجایید؟ |
|
|
فرزند رسول است خداوند حکیمان |
|
امروز شما بیخردان و ضعفایید |
|
|
میمون چو همای است بر افلاک و شما باز |
|
چون جغد به ویرانه در اعدای همایید |
|
|
پر نور و دل افروز عطایی است ولیکن |
|
ما را، نه شما را، که نه در خورد عطایید |
|
|
زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد |
|
آن داد شما را که مر آن را نه سزایید |
|
|
گر روی بتابم ز شما شاید زیراک |
|
بیروی ستمگاره و با روی و ریایید |
|
|
فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام |
|
کان را همی از جهل شب و روز بخایید |
|
|
گوئید که بدها همه برخواست خدای است |
|
جز کفر نگوئید چو اعدای خدایید |
|
|
ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک |
|
در حشر شما ز آتش سوزنده رهایید |
|
|
از بهر چه بر من همه همواره به کینید |
|
گر جمله بلایید چرا جمله مرایید؟ |
|
|
گوئید که تو حجت فرزند رسولی |
|
زین درد همه ساله به رنجید و بلایید |
|
|
فردا به پیمبر به چه شایید که امروز |
|
اینجا به یکی بندهی فرزند نشایید |
|
|
آن را که ببایدش ستودن بنکوهید |
|
وان را که نکوهیدن شاید بستایید |
|
|
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ |
|
هر چند که بسیار ببایید روایید |
|
|
چون حجت گویم به ترازوی من اندر |
|
گر پنج هزارید پشیزی نگرایید |
|