| | | | | | |
|
بفریفت این زمان چو آهرمنش |
|
تا همچو موم نرم کند آهنش |
|
|
هرکو به گرد این زن پرمکر گشت |
|
گر ز آهنست نرم کند گردنش |
|
|
گر خیر خیر کرد نخواهی ستم |
|
بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش |
|
|
این دهر بیوفا که نزاید هگرز |
|
جز شر و شور از شب آبستنش |
|
|
ایمن مشو زکینهی او ای پسر |
|
هرچند شادمان بود و خوشمنش |
|
|
بر روی بیخرد نبود شرم و آب |
|
پرهیز کن مگرد به پیرامنش |
|
|
از تن به تیغ تیز جدا کرده به |
|
آن سر که باک نیستش از سرزنش |
|
|
چون مرد شوربخت شد و روز کور |
|
خشکی و درد سر کند از روغنش |
|
|
هر چ او گران بخرد ارزان شود |
|
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش |
|
|
بر هرکه تیر راست کند بخت بد |
|
بر سینه چون خمیر شود جوشنش |
|
|
چون تنگ سخت کرد برو روزگار |
|
جامهی فراخ تنگ شود بر تنش |
|
|
ابر بهار و باد صبا نگذرند |
|
با بخت گشته بر در و بر روزنش |
|
|
وان را که روزگار مساعد شود |
|
با ناوکی نبرد کند سوزنش |
|
|
ور بنگرد به دشت سوی خار خشک |
|
از شاخ او سلام کند سوسنش |
|
|
پروین به جای قطره ببارد ز میغ |
|
گر میغ بگذرد ز بر برزنش |
|
|
آویخته است زهرش در نوش او |
|
آمیخته است تیرهش با روشنش |
|
|
وین زهرگن ز ما کند از بهر او |
|
روشن چو زهره روی چو آهرمنش |
|
|
آگه منم ز خوی بد او ازانک |
|
کس نازمود هرگز بیش از منش |
|
|
زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک |
|
سورش بقا ندارد و نه شیونش |
|
|
مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز |
|
غره مشو به لابهی مرد افگنش |
|
|
گر روی تو به کینه بخواهد شخود |
|
چون عاقلان به صبر بچن ناخنش |
|
|
بر دشمن ضعیف مدار ایمنی |
|
وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش |
|
|
وان را که دست خویش بیابی برو |
|
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش |
|
|
وان را که حاسد است حسد خود بس است |
|
اندر دل ایستاده به پاداشنش |
|
|
زان رنجهتر کسی نبود در جهان |
|
کاندر دلش نشسته بود دشمنش |
|
|
هرکو زنفس خویش بترسد کسی |
|
نتواند، ای پسر، که کند ایمنش |
|
|
احسنت و زه مگوی بدآموز را |
|
زیرا که پاک نیست دل و دامنش |
|
|
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز |
|
هر مدبری که سوخته شد خرمنش |
|
|
دست از دروغ زن بکش و نان مخور |
|
با کرویا و زیره و آویشنش |
|
|
وصف دروغ نیز دروغ است ازانک |
|
پایان رود طبیعت پالاونش |
|
|
مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک |
|
چون سیم قلب قلب بود خازنش |
|
|
در هاونی که صبر بکوبد طبیب |
|
چون صبر تلخ تلخ شود هاونش |
|
|
گلشن چو کرد مرد درو کاه دود |
|
گلخن شود زدود سیه گلشنش |
|
|
ز اندیشگان بیهده زاید دروغ |
|
همچون شبه سیاه بود معدنش |
|
|
پر نور ایزد است دل راست گوی |
|
ز اسفندیار داد خبر بهمنش |
|
|
چون راست بود خوب نماید سخن |
|
در خوب جامه خوب شود آگنش |
|
|
از علم زاید و زخرد قول راست |
|
چون مرد نیک نیک بود مسکنش |
|
|
فرزند جز کریم نباشد بخوی |
|
چون همچو مرد بود نکوخو زنش |
|
|
ای حجت زمین خراسان بگوی |
|
بر راستی سخن که توی ضامنش |
|
|
ابلیس در جزیرهی تو برنشست |
|
بر بیفسار سخت کش توسنش |
|
|
سالوکوار زد به کمرش اندرون |
|
از بهر حرب دامن پیراهنش |
|
|
جز صبر هیچ حیله ندانم تو را |
|
با مکر دیو و با سپه کودنش |
|
|
خاموش تو که گوش خرد کر کرد |
|
بر زیر و بم حنجرهی مذنش |
|
|
هرچند بیشمار مر او را فن است |
|
خوار است سوی مرد ممیز فنش |
|
|
هرک اعتماد کرد بر این بیوفا |
|
از بیخ و بار برکند این ریمنش |
|