| | | | | | |
|
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند |
|
یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟ |
|
|
عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور |
|
گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟ |
|
|
ور در جهان نیند علیحال غایبند |
|
ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟ |
|
|
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند |
|
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند |
|
|
وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند |
|
چیزند یا نه چیز عرضوار بگذرند |
|
|
گرچیز نیستند برون از مزاج تن |
|
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند |
|
|
ور لاشیاند فعل نیاید ز چیز نه |
|
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند |
|
|
آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض |
|
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند |
|
|
زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد |
|
کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند |
|
|
اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب |
|
غافل نهاند اگرچه بدین دامگه درند |
|
|
گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر |
|
عالم درخت برور و ایشان برو برند |
|
|
درهای رحمتند حکیمان روزگار |
|
وینها که چون خرند همه از پس درند |
|
|
اینها که چون ستور نگونند نیستشان |
|
زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند |
|
|
این آفروشهای است دو زاغ است خوالگرش |
|
هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند |
|
|
وین خیمهی کبود نبینند وین دو مرغ |
|
کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند |
|
|
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران |
|
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند |
|
|
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ |
|
پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟ |
|
|
تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید |
|
چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟ |
|
|
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما |
|
این شهره شمعها که بر این سبز منظرند؟ |
|
|
این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر، |
|
از کردگار ما به سوی ما پیامبرند |
|
|
گویندمان به صورت خویش این همه همی |
|
کایشان همه خدای جهان را مسخرند |
|
|
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان |
|
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند |
|
|
گوید همی قیاس که درهای روزیاند |
|
اینها و دستهای جهاندار اکبرند |
|
|
تا خاک را خدای بدین دستهای خویش |
|
ایدون کند که خلق درو رغبت آورند |
|
|
سحری است این حلال که ایشان همی کنند |
|
زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند |
|
|
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی |
|
این دستها همی بنبیسند و بسترند |
|
|
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند |
|
زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند |
|
|
چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد |
|
بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند |
|
|
لازم شدهاست کون بر ایشان و هم فساد |
|
گرچه به بودش اندر آغاز دفترند |
|
|
آنها که نشنوند همی زین پیمبران |
|
نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند |
|
|
بر خواب و خورد فتنه شدهستند خرسوار |
|
تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند |
|
|
مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند |
|
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند |
|
|
اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور |
|
هرچند بر ستور خداوند و مهترند |
|
|
زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک |
|
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند |
|
|
گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز |
|
اینها همه بهسوی خردمند بی سرند |
|
|
هنگام خیر سست چو نال خزانیند |
|
هنگام شر سخت چو سد سکندرند |
|
|
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان |
|
لیکن به پیش میر به کردار چنبرند |
|
|
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم |
|
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند |
|
|
ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار |
|
هموارهشان به دین و به دنیا همیدرند |
|
|
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم |
|
گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند |
|
|
گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند |
|
وینها ضیاع و ملک یتیمان همیبرند |
|
|
اینها که دست خویش چو نشپیل کردهاند |
|
اندر میان خلق مزکی و داورند |
|
|
بی رشوه تلخ و بیمزه چون زهر و حنظلند |
|
با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند |
|
|
ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه |
|
هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟ |
|
|
از راه این نفایه رمهی کور و کر بتاب |
|
زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند |
|
|
این راه با ستور رها کن که عاقلان |
|
اندر جهان دینی بر راه دیگرند |
|
|
آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین |
|
بار درخت احمد مختار و حیدرند |
|
|
آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر |
|
جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند |
|
|
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش |
|
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند |
|
|
آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان |
|
زین بی کناره و یله گوباره بگذرند |
|
|
گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود |
|
مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند |
|
|
آفات دیو را به فضایل عزایمند |
|
و اعراض علم را به معانی جواهرند |
|
|
بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل |
|
باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند |
|
|
ای حجت زمین خراسان بسی نماند |
|
تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند |
|
|
همچون تو نیستند اگر چند این خزان |
|
زیر درخت دین همه با تو برابرند |
|
|
تو مغز و میوهی خوش و شیرین همی خوری |
|
و ایشان سفال بیمزه و برگ میخورند |
|