| | | | | | |
|
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند |
|
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند |
|
|
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش |
|
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند |
|
|
برزگاران جهانند و همه روز و همه شب |
|
بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند |
|
|
چون درختان ببارند به دیدار ولیکن |
|
چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند |
|
|
غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را |
|
که بجز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند |
|
|
ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است |
|
که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند |
|
|
بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان |
|
واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند |
|
|
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا |
|
به بدیی فعل چو موشان و چو ماران قفارند |
|
|
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت |
|
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند |
|
|
مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند |
|
دنهشان گیرد و آیند و سر گربه بخارند |
|
|
دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی |
|
زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند |
|
|
ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش |
|
زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند |
|
|
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره |
|
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند |
|
|
ای برادر بهحذرباش زغرقه بهمیانشان |
|
زانکه این قوم یکی بحر بیآرام و قرارند |
|
|
سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان |
|
ممنان را زجفای سپه دیو حصارند |
|
|
سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند |
|
مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند |
|
|
باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را |
|
بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند |
|
|
انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند |
|
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند |
|
|
چون ره قبله شود گم به حکم قبلهی خلقند |
|
چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند |
|
|
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش |
|
از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند |
|