| | | | | | |
|
جهانا چه در خورد و بایستهای! |
|
وگر چند با کس نپایستهای |
|
|
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی |
|
به باطن چو دو دیده بایستهای |
|
|
اگر بستهای را گهی بشکنی |
|
شکسته بسی نیز هم بستهای |
|
|
چو آلودهای بینی آلودهای |
|
ولیکن سوی شستگان شستهای |
|
|
کسی کو تو را مینکوهش کند |
|
بگویش: هنوزم ندانستهای |
|
|
بیابی ز من شرم و آهستگی |
|
اگر شرمگن مرد و آهستهای |
|
|
تو را من همه راستی دادهام |
|
تو از من همه کاستی جستهای |
|
|
زمن رستهای تو اگر بخردی |
|
بچه نکوهی آن را کزو رستهای؟ |
|
|
به من بر گذر داد ایزد تو را |
|
تو بر رهگذر پست چه نشستهای |
|
|
ز بهر تو ایزد درختی بکشت |
|
که تو شاخی از بیخ او جستهای |
|
|
اگر کژ برو رستهای سوختی |
|
وگر راست بر رستهای رستهای |
|
|
بسوزد کژیهات چون چوب کژ |
|
نپرسد که بادام یا پستهای |
|
|
تو تیر خدایی سوی دشمنش |
|
به تیرش چرا خویشتن خستهای؟ |
|
|
چو بیراه و بیرسته گشتی، مرا |
|
چه گوئی که بیراه و بیرستهای؟ |
|
|
چو دانش بیاری تو را خواستهام |
|
وگر دانش آری مرا خواستهای |
|