| | | | | | |
|
جهان را دگرگونه شد کارو بارش |
|
برو مهربان گشت صورت نگارش |
|
|
به دیبا بپوشید نوروز رویش |
|
به لولو بشست ابر گرد از عذارش |
|
|
به نیسان همی قرطهی سبز پوشد |
|
درختی که آبان برون کرد ازارش |
|
|
گهی در بارد گهی عذر خواهد |
|
همان ابر بدخوی کافور بارش |
|
|
که کرد این کرامت همان بوستان را |
|
که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟ |
|
|
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش |
|
پر از در شهوار شد گوشوارش |
|
|
به صحرا بگسترد نیسان بساطی |
|
که یاقوت پود است و پیروزه تارش |
|
|
گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن |
|
که پر نقش چین شد میان و کنارش |
|
|
درم خواهی از گلبانش گذر کن |
|
وشی بایدت مگذر از جویبارش |
|
|
چرا گر موحد نگشته است گلبن |
|
چنین در بهشت است هال و قرارش |
|
|
وگر آتش است اندر ابر بهاری |
|
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟ |
|
|
شکم پر ز لولوی شهوار دارد |
|
مشو غره خیره به روی چو قارش |
|
|
نگه کن بدین کاروان هوایی |
|
که کافور و در است یکرویه بارش |
|
|
سوی بوستانش فرستاده دریا |
|
به دست صبا داده گردون مهارش |
|
|
که دیده است هرگز چنین کاروانی |
|
که جز قطره باری ندارد قطارش؟ |
|
|
به سال نو ایدون شد این سال خورده |
|
که برخاست از هر سوی خواستارش |
|
|
چو حورا که آراست این پیرزن را؟ |
|
همان کس که آراست پیرار و پارش |
|
|
کناره کند زو خردمند مردم |
|
نگیرد مگر جاهل اندر کنارش |
|
|
دروغ است گفتارهاش، ای برادر |
|
به هرچهت بگوید مدار استوارش |
|
|
فریبنده گیتی شکارت نگیرد |
|
جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش» |
|
|
به جنگ من آمد زمانه، نبینی |
|
سرو روی پر گردم از کارزارش |
|
|
چو دود است بیهیچ خیر آتش او |
|
چو بید است بیهیچ بر میوه دارش |
|
|
به خرما بنی ماند از دور لیکن |
|
به نسیه است خرما و نقد است خارش |
|
|
نخرد بجز غمر خارش به خرما |
|
ازین است با عاقلان خارخارش |
|
|
پر از عیب مردم ندارد گرامی |
|
کسی را که دانست عیب و عوارش |
|
|
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا، |
|
به بیخیر خارش، به بینور نارش |
|
|
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم |
|
که او سوی من نیز خوار است بارش |
|
|
به دین یافته است این جهان پایداری |
|
اگر دین نباشد برآید دمارش |
|
|
چو من از پس دین دویدم بباید |
|
دویدن پس من به ناچار و چارش |
|
|
چو من مرد دینم همی مرد دنیا |
|
نه آید به کارم نه آیم به کارش |
|
|
نبیند زمن لاجرم جز که خواری |
|
نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش |
|
|
کسی را که رود و می انده گسارد |
|
بود شعر من هرگز انده گسارش؟ |
|
|
تو،ای بیخرد، گر خود از جهل مستی |
|
چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟ |
|
|
نبید است و نادانی اصل بلایی |
|
که مرد مهندس نداند شمارش |
|
|
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی |
|
که بر شر یازد همیشه سوارش |
|
|
یکی بدنهال است خمر، ای برادر |
|
که برگش همه ننگ و، عار است بارش |
|
|
نیارم که یارم بود جاهل ایرا |
|
کرا جهل یار است یار است مارش |
|
|
نگر گرد میخواره هرگز نگردی |
|
که گرد دروغ است یکسر مدارش |
|
|
چو دیوانه میخواره هرچهت بگوید |
|
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش |
|
|
به خواب اندرون است میخواره لیکن |
|
سرانجام آگه کند روزگارش |
|
|
کسی را که فردا بگریند زارش |
|
چگونه کند شادمان لالهزارش؟ |
|
|
جهان دشمنی کینهدار است بر تو |
|
نباید که بفریبدت آشکارش |
|
|
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش |
|
چگونه بوم زین سپس یار غارش |
|
|
نهام یار دنیا به دین است پشتم |
|
که سخت و بلند است و محکم حصارش |
|
|
در این حصار از جهان کیست؟ آن کس |
|
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش |
|
|
هزبری که سرهای شیران جنگی |
|
ببوسند خاک قدم بندهوارش |
|
|
به مردی چو خورشید معروف ازان شد |
|
که صمصام دادش عطا کردگارش |
|
|
به زنهار یزدان درون جای یابی |
|
اگرجای جوئی تو در زینهارش |
|
|
اگر دهر منکر شود فضل او را |
|
شود دشمن دهر دلیل و نهارش |
|
|
که دانست بگزاردن فام احمد |
|
مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش |
|
|
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر |
|
ز بیم قوی نیزهی مار سارش |
|
|
خطیبان همه عاجز اندر خطابش |
|
هزبران همه روبه اندر غبارش |
|
|
همه داده گردن به علم و شجاعت |
|
وضیع و شریف و صغارو کبارش |
|
|
چه گویم کسی را که ابلیس گمره |
|
کشیدهاست از راه یک سو فسارش؟ |
|
|
بگویم چو گوید «چهارند یاران» |
|
بیاهنجم از مغز تیره بخارش |
|
|
چهار است ارکان عالم ولیکن |
|
یکی برتر و بهتر است از چهارش |
|
|
چهار است فصل جهان نیز ولیکن |
|
بر آن هرسه پیداست فضل بهارش |
|
|
دهد راز دل عاقلی جز به مردم |
|
اگر چند نزدیک باشد حمارش؟ |
|
|
هگرز آشنایی بود همچو خویشی |
|
که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟ |
|
|
علی بود مردم که او خفت آن شب |
|
به جای نبی بر فراش و دثارش |
|
|
همه علم امت به تایید ایزد |
|
یکی قطرهی خرد بود از بحارش |
|
|
گر از جور دنیا همی رست خواهی |
|
نیابی مرادت جز اندر جوارش |
|
|
من آزاد آزاد گردان اویم |
|
که بنده است چون من هزاران هزارش |
|
|
یکی یادگار است ازو بس مبارک |
|
منت ره نمایم سوی یادگارش |
|
|
فلک چاکر مکنت بیکرانش |
|
خرد بندهی خاطر هوشیارش |
|
|
درختی است عالی پر از بار حکمت |
|
که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش |
|
|
اگر پند حجت شنودی بدو شو |
|
بخور نوش خور میوهی خوش گوارش |
|
|
مترس از محالات و دشنام دشمن |
|
که پر ژاژ باشد همیشه تغارش |
|