ناصر خسرو (قصاید)/خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را

ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو
(خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را)
  خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را  
  گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را  
  گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟ مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را  
  مردم که سخن گوید زان است که دارد عقلی که پدید آرد برهان و بیان را  
  پس بچه‌ی عقل آمد گفتار و نزیبد که بچه‌ی عقل تو زیان دارد جان را  
  جان و خرد از امر خدایند و نهانند پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را  
  تن جفت نهان است و به فرمانت روان است تاثیر چنین باشد فرمان روان را  
  فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد تا پروریش ای بخرد جان و روان را  
  گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی کردی به جهنم بدل از جهل جنان را  
  زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک معذور ندارند بدین خرد و کلان را  
  بشناس که توفیق تو این پنج حواس است هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را  
  سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت جوینده ز نایافتن خیر امان را  
  دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را  
  پنجم ز ره دست پساوش که بدانی نرمی ز درشتی چو زخز خار خلان را  
  محسوس بود هرچه در این پنج حس آید محسوس مر این را دان معقول جز آن را  
  این پنج در علم ازان بر تو گشادند تا باز شناسی هنر و عیب جهان را  
  اجسام ز اجرام و لطافت ز کافت تدویر زمین را و تداویر زمان را  
  ارکان و موالید بدو هستی دارند تا نیر درو مشمر در وی حدثان را  
  این را که همی بینی از گرمی و سردی از تری و خشکی و ضعیفی و توان را  
  گرمای حزیران را مر سردی دی را مر ابر بهاری را مر باد خزان را  
  وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع وین نیست عرض طالع علم سرطان را  
  قصد دبران نیست سوی نیستی او یاری گر او دان به حقیقت دبران را  
  ترتیب عناصر نشناسی نشناسی اندازه‌ی هرچیز مکین را و مکان را  
  مر آتش سوزان را مر باد سبک را مر آب روان را و مر این خاک گران را  
  وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را