| | | | | | |
|
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین |
|
هیچ نارامید این خاطر روشن بین |
|
|
گفت: بنگر که چرا مینگرد گردون |
|
به دو صد چشم در این تیره زمین چندین |
|
|
خاک را قرصهی خورشید همی درزد |
|
روز تا شام به زر آب زده ژوپین |
|
|
وز گه شام بپوشد به سیه چادر |
|
تا به هنگام سحر روی خود این مسکین |
|
|
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی |
|
آفرین است روان بر اثر نفرین |
|
|
خاک را شوی همین دوست که میزاید |
|
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین |
|
|
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر |
|
به یکی صانع ناید شکر و رخپین |
|
|
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید |
|
این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین |
|
|
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین |
|
خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین |
|
|
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب |
|
کی پدید اید زیتون و نه تین از طین |
|
|
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه |
|
نه شود دشت چو زنگار به فروردین |
|
|
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی |
|
نه زنی هرگز زاده است بدین آئین |
|
|
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان |
|
از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟ |
|
|
زن جان است تن تیرهت، با زندان |
|
چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین |
|
|
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟ |
|
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین |
|
|
بیگمان گردی اگر نیک بیندیشی |
|
که بدل خفته است این خلق همه همگین |
|
|
گر کسی غسلین خورده است به مستی در |
|
تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین |
|
|
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن |
|
گل همی جوید یکی و یکی سرگین |
|
|
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟ |
|
گرچه در سال بود نیسان با تشرین |
|
|
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی |
|
سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین |
|
|
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من |
|
سر من جز که سر زانوی من بالین |
|
|
ای برادر، به چنین راه درون مرکب |
|
فکرتت باید و از عقل بدو بر زین |
|
|
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف |
|
جان دانا نشود بر فلک پروین |
|
|
دهر تنین خورنده است بر این مرکب |
|
بایدت جست به صد حیلت از این تنین |
|
|
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشویاند |
|
شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین |
|
|
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی |
|
چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین |
|
|
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان |
|
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین |
|
|
کیمیای زر دین است بدو زر شو |
|
کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین |
|
|
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر |
|
برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین |
|
|
تن بیچارهت از این شوی همی یابد |
|
این همه زینت و آرایش و این تحسین |
|
|
جفت جان حورالعین هم اندر جان |
|
زانش برطاعت وعده است به حورالعین |
|
|
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است |
|
حور ازو یابد در خلد برین تزیین |
|
|
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد |
|
در تو می از قبل علم کند تسکین |
|
|
مر تو را دین محمد چو دبستان است |
|
دین کند جان تو را زنده و علم آگین |
|
|
طلب علمت فرمود رسول حق |
|
گر سفر باید کردن به مثل تا چین |
|
|
سوی چین دین من راه بیاموزم |
|
مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین |
|
|
آل یاسین مر چین را دومین چین است |
|
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین |
|
|
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن |
|
تو به چین بودی و ماندهاست تو را ماچین |
|
|
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله |
|
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین |
|
|
چون نمودم که تن و جانت زن و شویاند |
|
عمل و علم پدید آمده زان و زین |
|
|
گر همی آرزو آیدت عروسی نو |
|
دین عروست بس و دل خانه و علم آئین |
|
|
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است |
|
ناصبی از من ازین است جگر پر کین |
|
|
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش |
|
بر سر سوره همی خواند یا و سین |
|
|
هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر |
|
باز گردد ز ره کژ به هان و هین |
|
|
آب دریا را خورشید بجوشاند |
|
تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین |
|
|
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است |
|
بر دل سنگین از پند سزد میتین |
|
|
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا |
|
سخن حکمت زر است و خرد شاهین |
|
|
جز به تلقین نرهد بیخرد از تقلید |
|
که چراغ است به تقلید درون تلقین |
|
|
هر که را آتش تقلید بجوشاند |
|
مرد داناش به تاویل دهد تسکین |
|
|
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت |
|
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین |
|