| | | | | | |
|
دیر بماندم در این سرای کهن من |
|
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن |
|
|
خسته ازانم که شست سال فزون است |
|
تا به شبانروزها همی بروم من |
|
|
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود |
|
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن |
|
|
خویشتن خویش را رونده گمان بر |
|
هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن |
|
|
گشتن چرخ و زمانه جانوران را |
|
جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن |
|
|
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد |
|
کو بستاند ز تو کلند به سوزن |
|
|
جستم من صحبتش ولیکن از این کار |
|
سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن |
|
|
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت |
|
دست نبایدت با زمانه پسودن |
|
|
نو شدهای،نو شده کهن شود آخر |
|
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن |
|
|
گرت جهان دوست است دشمن خویشی |
|
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن |
|
|
گر بتوانی ز دوستی جهان رست |
|
بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟ |
|
|
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید |
|
سوخته بادش به هردو عالم خرمن |
|
|
دوستی این جهان نهنبن دلهاست |
|
از دل خود بفگن این سپاه نهنبن |
|
|
مسکن تو عالمی است روشن وباقی |
|
نیست تو را عالم فرودین مسکن |
|
|
شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب |
|
با دل روشن به سوی عالم روشن |
|
|
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت |
|
علم و عمل بایدت فتیله و روغن |
|
|
در ره عقبی بهپای رفت نباید |
|
بلکه به جان و به عقل باید رفتن |
|
|
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان |
|
دامن با آستینت برکش و برزن |
|
|
توشهی تو علم و طاعت است در این راه |
|
سفره دل را بدین دو توشه بیاگن |
|
|
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر |
|
جای ستم نیست آن و گر بزی و فن |
|
|
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار |
|
تخم خس و خار در زمین مپراگن |
|
|
بار گران بینمت، به توبه و طاعت |
|
بار بیفگن، امل دراز میفگن |
|
|
کردهاست ایزد زلیفنت به قران در |
|
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن |
|
|
جمله رفیقانت رفتهاند و تو نادان |
|
پست نشستهستی و کنار پر ارزن |
|
|
گوئی بهمان زمن مهست و نمردهاست |
|
آب همی کوبی ای رفیق به هاون |
|
|
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر |
|
چند جوانان برون شدند ز برزن |
|
|
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب |
|
زنده بماندی به گیتی از پس مذن |
|
|
راست نیاید قیاس خلق در این باب |
|
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن |
|
|
علم اجلها به هیچ خلق نداده است |
|
ایزد دانای دادگستر ذوالمن |
|
|
خلق همه یسکره نهال خدایاند |
|
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن |
|
|
دست خداوند باغ و خلق دراز است |
|
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن |
|
|
خون بناحق نهال کندن اوی است |
|
دل ز نهال خدای کندن برکن |
|
|
گر نپسندی هم که خونت بریزند |
|
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟ |
|
|
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت |
|
جستن گیری گلاب و شکر و چندن |
|
|
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی |
|
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن |
|
|
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی |
|
راست همی کن نگار خانه و گلشن |
|
|
راست چگونه شودت کار، چو گردون |
|
راست نهادهاست بر تو سنگ فلاخن |
|
|
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو |
|
زان سو و زین سو گیا همی خور و میدن |
|
|
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو |
|
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن |
|
|
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه |
|
جز که تو را این مثل نشاید گفتن |
|
|
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز |
|
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟ |
|
|
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور، |
|
گلشن او را به دود خمر چو گلخن |
|
|
معدن علم است دل چرا بنشاندی |
|
جور و جفا را در این مبارک معدن؟ |
|
|
چون نبود دلت نرم سود ندارد |
|
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن |
|
|
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک |
|
سور نباشد نکو به برزن شیون |
|
|
بررس نیکو به شعر حکمت حجت |
|
زانکه بلند و قوی است چون که قارن |
|
|
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت |
|
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن |
|