| | | | | | |
|
شادی و جوانی و پیشگاهی |
|
خواهی و ضعیفی و غم نخواهی |
|
|
لیکن به مراد تو نیست گردون |
|
زین است به کار اندرون تباهی |
|
|
خواهی که بمانی و هم نمانی |
|
خواهی که نکاهی و هم بکاهی |
|
|
چونان که فزودی بکاهی ایراک |
|
بر سیرت و بر عادت گیاهی |
|
|
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در |
|
جوئیم همی تخت و گاه شاهی |
|
|
در چاه گه و شه چگونه باشد؟ |
|
نشنود کسی پادشای چاهی |
|
|
ای در طلب پادشاهی، از من |
|
بررس که چه چیز است پادشاهی |
|
|
بر خوی ستوران مشو به که بر |
|
بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟ |
|
|
مردم چو پذیرای دانش آمد |
|
گردنش بدادند مور و ماهی |
|
|
چون گشت به دانش تمام آنگه |
|
گردن دهدش چرخ و دهر داهی |
|
|
دانش نبود آنکه پیش شاهان |
|
یکتاه قدت را کند دوتاهی |
|
|
این آز بود، ای پسر، نه دانش |
|
یکباره چنین خر مباش و ساهی |
|
|
درویشی اگر بیتمیز و علمی |
|
هرچند که با مال و ملک و جاهی |
|
|
آن علم نباشد که بر سپیدی |
|
به همانش نبشته است با سیاهی |
|
|
علم آن بود، آری، که مردم آن را |
|
برخواند از این صنعت الهی |
|
|
این علم اگر حاضر است پیشت |
|
یزدان به تو داده است پیشگاهی |
|
|
ور نیستی آگاه ازین بجویش |
|
زیرا که کنون بر سر دوراهی |
|
|
پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز |
|
سرمایه نکرده است هیچ لاهی |
|
|
مشغول مشو همچو این ستوران |
|
از علم الهی بدین ملاهی |
|
|
دین است سر و این جهان کلاه است |
|
بیسر تو چرا در غم کلاهی |
|
|
با مال و سپاهی ز دین و دانش |
|
هرچند که بیمال و بیسپاهی |
|
|
ور دانش و دین نیستت به چاهی |
|
هرچند که با تاج و تخت و گاهی |
|
|
ای مانده به کردار خویش غافل |
|
از امر الهی و از نواهی |
|
|
از جهل قویتر گنه چه باشد؟ |
|
خیره چه بری ظن که بیگناهی؟ |
|
|
از علم پناهی بساز محکم |
|
تا روز ضرورت بدو پناهی |
|
|
پندی بده ای حجت خراسان |
|
روشن که تو بر چرخ فضل ماهی |
|
|
هرچند که از دهر با سفاهت |
|
با ناله و با درد و رنج و آهی |
|
|
زیرا که تو در شارسان حکمت |
|
با نعمت و با مال و دست گاهی |
|