| | | | | | |
|
طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل |
|
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل |
|
|
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال |
|
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل |
|
|
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان |
|
چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل |
|
|
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام |
|
چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل |
|
|
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده |
|
به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول |
|
|
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط |
|
به عمر کوته خود در دراز کرده امل |
|
|
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب |
|
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل |
|
|
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان |
|
که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل |
|
|
مدار دست گزافه به پیش این سفله |
|
که دست باز نیابی مگر شکسته و شل |
|
|
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان |
|
تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل |
|
|
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟ |
|
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟ |
|
|
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع |
|
ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل |
|
|
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی |
|
اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل |
|
|
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع |
|
اگر طمع نبود خود تی امیر اجل |
|
|
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد |
|
چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟ |
|
|
چرا که باز نگردی به طاعت خالق |
|
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟ |
|
|
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک |
|
طری و تازه شود تیره روی باغ به طل |
|
|
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو |
|
بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل |
|
|
چو گور دشت بسی رفتهای نشیب و فراز |
|
چو عندلیب بسی گفتهای سرود و غزل |
|
|
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان |
|
چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟ |
|
|
هزار شکر خداوند را که خرسند است |
|
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل |
|
|
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من |
|
مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل |
|
|
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند |
|
نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل |
|
|
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت |
|
دل معطل مانده، شده خراب و طلل |
|
|
سبک به سوی در طاعت خدای گرای |
|
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل |
|
|
اگرچه غرقهای از فضل او نمید مباش |
|
به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل |
|
|
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را |
|
گلاب شاید و کافور سازد و صندل |
|
|
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند |
|
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل» |
|
|
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم |
|
اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل |
|
|
دراز گشت مقامت در این رباط کهن |
|
گران شدی و سبک جان بدی تو از اول |
|
|
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی |
|
کنون بباید بیتوشه رفتن ای منبل |
|
|
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس |
|
ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل |
|
|
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود |
|
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل |
|
|
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد، |
|
به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل |
|
|
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو |
|
طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل |
|
|
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است |
|
چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل |
|
|
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای |
|
کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل |
|
|
نخست منزلت از دین حق به راستی است |
|
درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل |
|
|
اگر به دین حق اندر به راستی بروی |
|
سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل |
|
|
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی |
|
اگر تو گاو نهای مانده از خرد مهمل |
|
|
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه |
|
دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل |
|
|
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی |
|
خدای عز و جل دست گیردت ز وحل |
|
|
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است |
|
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل |
|