| | | | | | |
|
مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش |
|
چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟ |
|
|
هر که او انده و تیمار تو را کوشد |
|
تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟ |
|
|
تن همان خاک گران سیه است ار چند |
|
شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش |
|
|
تن تو خادم این جان گرانمایه است |
|
خادم جان گرانمایه همی دارش |
|
|
گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد |
|
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش |
|
|
تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر |
|
خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش |
|
|
خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا |
|
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش |
|
|
یار خرماست یکی خار، بتر یاری |
|
یار بد عار بود دایم بر یارش |
|
|
یار بد خار توست، ای پسر، از یارت |
|
دور باش و بجز از خار مپندارش |
|
|
یار چون خار تو را زود بیازارد |
|
گر نخواهی که بیازاری مازارش |
|
|
هر که با اوت همی صحبت رای آید |
|
بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش |
|
|
سیرت خوب طلب باید کرد از مرد |
|
گرچه خوب است مشو غره به دیدارش |
|
|
صورت خوب بسی باشد بی حاصل |
|
بر در و درگه و بر خانه و دیوارش |
|
|
گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز |
|
هست بسیار که خرما نبود بارش |
|
|
هرکه بیسیرت خوب است و نکو صورت |
|
جز همان صورت دیوار مینگارش |
|
|
بد کنش را به سخن دست مده بر بد |
|
که به تو باز رسد سرزنش از کارش |
|
|
سر پیکان نشود در سپر و جوشن |
|
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش |
|
|
صحبت نادان مگزین که تبه دارد |
|
اندکی فایده را یاوهی بسیارش |
|
|
میوه چون اندک باشد به درختی بر |
|
بیمزه ماند در برگ به خروارش |
|
|
ره و هنجار ستمگار همه زشت است |
|
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش |
|
|
هرکه او بر ره کفتار رود، بیشک |
|
سوی مردار نماید ره کفتارش |
|
|
مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه |
|
مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش |
|
|
مار مردم نیت بد بود اندر دل |
|
بد نیت را جگر افگار کند مارش |
|
|
هر که را قولش با فعل نباشد راست |
|
در در دوستی خویش مده بارش |
|
|
سیر گرداندت از گفتن بیمعنی |
|
تا مگر سیر کنی معدهی ناهارش |
|
|
هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت |
|
نقد او باید بردنت به بازارش |
|
|
زرق پیش آر چو رزاق شود با تو |
|
سر به سر باش و همی باش به مقدارش |
|
|
گر همی خفته گمانیت برد خفته است |
|
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش |
|
|
سخن از مردم دیندار شنو، وان را |
|
که ندارد دین، منگر سوی دینارش |
|
|
زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم، |
|
که بیالاید زو دلت به زنگارش |
|
|
نه مکان است سخن را سر بیمغزش |
|
نه مقر است خرد را دل چون قارش |
|
|
نیست آمیخته با آب هنر خاکش |
|
نیست آویخته در پود خرد تارش |
|
|
نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است |
|
او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش |
|
|
خویشتن رنجه مکن نیز چو میدانی |
|
که نخواهندت پرسید ز کردارش |
|
|
چه شوی غره به راهش چو همی بینی |
|
که همی غره کند گنبد دوارش؟ |
|
|
رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او |
|
خارت افگار کند چون کنی افگارش |
|
|
به حذر باش، نباید که چو میکوشی |
|
خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش |
|
|
نیک بنگر که کجا میبردت گیتی |
|
چون همی تازی بر مرکب رهوارش |
|
|
از تو هموار همی دزدد عمرت را |
|
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش |
|
|
پارش امسال فسانه است به پیش ما |
|
هم فسانه شود امسالش چون پارش |
|
|
نیست دشوار جهان بدتر از آسانش |
|
چون همی بگذرد آسانش و دشوارش |
|
|
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز |
|
بل ز سازندهی او بین و ز سالارش |
|
|
چون همی بر من زنهار خورد دنیا |
|
خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟ |
|
|
هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه |
|
بفگند باز خود از گاه نگونسارش |
|
|
تا به پیکار بود، صلح طمع میدار |
|
چون به صلح آمد میترس ز پیکارش |
|
|
چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا |
|
یله بایدت همی کرد به ناچارش |
|
|
این جهان پیرزنی سخت فریبندهاست |
|
نشود مرد خردمند خریدارش |
|
|
پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده |
|
مگر آزاد شود گردنت از عارش |
|
|
سخن حجت مرغی است که بر دانا |
|
پند بارد همه از پرش و منقارش |
|
|
گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه، |
|
پند نامه است تو را دفتر و اشعارش |
|