| | | | | | |
|
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟ |
|
به بستان جامهی زربفت بدریدند خوبانش |
|
|
منقش جامههاشان را کهشان پوشید فروردین |
|
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش |
|
|
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود |
|
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش |
|
|
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش |
|
به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش |
|
|
همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی |
|
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش |
|
|
یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون |
|
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش |
|
|
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد |
|
چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش |
|
|
نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش |
|
نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش |
|
|
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن |
|
نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش |
|
|
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد |
|
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش |
|
|
خزینهی آب و آتش گشت بر گردون که پنداری |
|
زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش |
|
|
بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد |
|
که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش |
|
|
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان |
|
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش |
|
|
چنین تیره چرایی، ای مبارک تخت رخشنده؟ |
|
همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش |
|
|
تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی |
|
تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش |
|
|
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه |
|
میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش |
|
|
چو دایهی مهربانی جمله فرزندان عالم را |
|
همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش |
|
|
به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن |
|
که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش |
|
|
نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی |
|
ولیکن در خوی خوب است خوبیی مرد و در دانش |
|
|
سخن عنوان نامهی مردم آمد، هر که را خواهی |
|
که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش |
|
|
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس |
|
به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش |
|
|
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟» |
|
ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش |
|
|
نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را، |
|
چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش |
|
|
بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده، |
|
سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش |
|
|
همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش |
|
بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش |
|
|
به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان |
|
بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش |
|
|
نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟ |
|
اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش |
|
|
نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟ |
|
نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟ |
|
|
زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمتها |
|
که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش |
|
|
نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا |
|
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش |
|
|
ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون |
|
نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش |
|
|
بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او |
|
نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش |
|
|
پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است |
|
و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش |
|
|
مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را |
|
و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش |
|
|
به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت |
|
که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش |
|
|
اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟ |
|
بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش |
|
|
که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را |
|
که میخواند در این خوانشان ازو افلاک و دورانش |
|
|
تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی |
|
برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش |
|
|
همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری |
|
که با هر خواندهای این است رسم و سیرت و سانش |
|
|
زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی |
|
مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش |
|
|
یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان |
|
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش |
|
|
حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان |
|
که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش |
|
|
اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را |
|
و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش |
|
|
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد |
|
فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش |
|
|
بکش نفس ستوری را به دشنهی حکمت و طاعت |
|
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش |
|
|
یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت |
|
که بیباکی چرا خورش است و نادانی بیابانش |
|
|
به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو |
|
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش |
|
|
که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند |
|
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش |
|
|
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش |
|
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش |
|
|
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده |
|
جز آن حیران که حیرانی دگر کردهاست حیرانش |
|
|
مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی |
|
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش |
|
|
نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را |
|
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش |
|
|
که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان |
|
زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش |
|
|
مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان |
|
ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش |
|
|
همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او |
|
به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش |
|
|
اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران |
|
نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش» |
|
|
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من |
|
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش |
|
|
چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن |
|
گوایی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟ |
|
|
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس |
|
که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟ |
|
|
از آن سید که از فرمان ربالعرش پیغمبر |
|
وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش |
|
|
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر |
|
هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش |
|
|
شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را |
|
اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش |
|
|
کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری |
|
بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش |
|