| | | | | | |
|
چون همی بودهها بفرساید |
|
بودنی از چه میپدید آید؟ |
|
|
زانکه او بوده نیست و سرمدی است |
|
کانچه بوده شود نمیپاید |
|
|
وانچه نابوده نافزوده بود |
|
نافزوده چگونه فرساید؟ |
|
|
پس جهان تا ابد بفرساید |
|
گر نفرساید ایچ نفزاید |
|
|
گرهی را که دست یزدان بست |
|
کی تواند کسی که بگشاید؟ |
|
|
ننگری کاین چهار زن هموار |
|
همی از هفتشوی چون زاید؟ |
|
|
هر کسی جز خدای در عالم |
|
گر به جای زنان بود شاید |
|
|
وین کهن گشته گند پیر گران |
|
دل ما می چگونه برباید! |
|
|
ای خردمند، پس گمان تو چیست |
|
کاین دوان آسیا کی آساید؟ |
|
|
آنگهی کانچه نیست بوده شود |
|
یا چو این بودهها فرو ساید؟ |
|
|
دل به بیهودهای مکن مشغول |
|
که فلان ژاژ خای میخاید |
|
|
در طعامی چرا کنی رغبت |
|
که اگر زان خوری تو بگزاید؟ |
|
|
گر بماند جهان چه سود تو را؟ |
|
ور نماند تو را چه میباید؟ |
|
|
هر که رغبت کند در این معنی |
|
دل بباید که پاک بزداید |
|
|
زانکه چون دست پاک باشد سخت |
|
همی از انگبین نیالاید |
|
|
گرد این کار جز که دانا را |
|
گشتن او خرد نفرماید |
|
|
وانکه با زشتروی دیبه و خز |
|
گر چه خوب است خود بننماید |
|
|
هر که مر نفس را به آتش عقل |
|
از وبال و بزه بپالاید |
|
|
شاید آنگه کز این جوال به کیل |
|
اندک اندک برو بپیماید |
|
|
و گرش نیست مایه، بر خیره |
|
آسمان را به گل نینداید |
|
|
نرسد برچنین معانی آنک |
|
حب دنیا رخانش بمخاید |
|
|
ای گراینده سوی این تلبیس |
|
شعر من سوی تو چه کار آید؟ |
|
|
تو که بر خویشتن نبخشایی |
|
جز تو بر تو چگونه بخشاید؟ |
|
|
گر دل تو چنانکه من خواهم |
|
مر چنین کار را بیاراید |
|
|
تبر پند من به جهد و به رفق |
|
شاخ جهل تو را بپیراید |
|
|
منگر سوی آن کسی که زبانش |
|
جز خرافات و فریه ندارید |
|
|
بخلد پند چشم جهل چنانک |
|
روی بدبخت دیبه بشخاید |
|